بره گمشده عباس

با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس

 

پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به

 

سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»

 

- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!

 

همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه

 

یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب

 

شدم!»

 

به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه

 

 را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت

 

یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن

 

چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه

 

شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم

 

بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو

 

جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی

 

لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک

 

زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود

 

بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و

 

رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها

 

سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که

 

 ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!

 

کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم

 

که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت

 

خوابیدند.

 

از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه

 

انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به

 

 داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.

زندگینامه شهید محمدرضا اسحاق زاده

شهید محمدرضا اسحاق زاده

 

ﻣﺤﻤ‪ﺪ رﺿﺎ اﺳﺤﺎق زاده - ﻓﺮزﻧﺪ ﻣﺤﻤ‪ﺪ - در او‪ل ﺗﻴﺮ ﻣﺎه ﺳـﺎل 1343 - ﻣـﺼﺎدف ﺑـﺎ روز ﻋﻴـﺪ ﺳـﻌﻴﺪ

 

‫ﻏﺪﻳﺮ - در روﺳﺘﺎى ﻗﻠﻌﻪﻧﻰ از ﺗﻮاﺑﻊ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﺗﺮﺑﺖ ﺣﻴﺪرﻳ‪ﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎن ﮔﺸﻮد.

 

‫ﻣﺎدرش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻗﺒﻞ از او ﭘﺴﺮ دﻳﮕﺮى ﺑﻪ ﻧﺎم رﺿﺎ داﺷﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﻓﻮت ﻛﺮد. ﻧﺎم اﻳﻦ ﭘﺴﺮ را ﺑﻪ ﻧﺎم اﻣـﺎم

 

‫رﺿﺎ(ع)، ﻣﺤﻤ‪ﺪ رﺿﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ. و در 2 ﺳﺎﻟﮕﻰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪى ﺑﺮاى او ﻋﻘﻴﻘﻪﻛﺮدﻳﻢ.

 

‫او در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻳﻪى ﺧﻴﺮ و ﺑﺮﻛﺖ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻣﻜﺘﺐ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و ﻗﺮآن را ﻳﺎد ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﺴﻴﺎر ﻓﻌ‪ﺎل و ﭘﺮ ﺟﻨﺐ و

 

‫ﺟﻮش ﺑﻮد؛ ﺧﺴﺘﮕﻰ را اﺣﺴﺎس ﻧﻤﻰﻛﺮد. ﭼﻮن در ﺧﺎﻧﻮادهاى ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺑﺰرگ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، در ﺧﺮدﺳـﺎﻟﻰ

 

‫ﻋﻼﻗﻪى ﺧﺎﺻﻰ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ داﺷﺖ. ﺑﺎ وﺟﻮد ﺳﻦّ ﻛﻢ ﻣﻜﺒ‪ﺮ ﺑﻮد و ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﺆذّن ﺷﺪ.

 

‫ﺗﺤﺼﻴﻼت اﺑﺘﺪاى را ﺑﻴﻦﺳﺎلﻫﺎى 1350 ﺗﺎ 1357 در ﻣﺪرﺳﻪى اﺑﺘﺪاﻳﻰ ﻗﻠﻌﻪﻧﻰ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن رﺳﺎﻧﺪ.

 

‫ﭘﺪر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: روزى ﮔﻔﺖ: ﭘﺪر، ﻣﺎ ﻳﻚ ﻣﻌﻠّﻢ دارﻳﻢ ﻛـﻪ ﻣـﺎ را ﻣﻨﺤـﺮف ﻣـﻰﻛﻨـﺪ. ﺣـﺮفﻫـﺎى

 

‫ﻧﺎﺷﺎﻳﺴﺖ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﻣﻌﻠّﻢﻫﺎى دﻳﮕﺮ ﺑﮕﻮ اﻳﻦ ﻣﻌﻠّﻢ را ﺑﻴﺮون ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺑـﺎ ﻛﻤـﻚ ﭼﻨـﺪ ﺗـﻦ از

 

‫داﻧﺶآﻣﻮزان آن ﻣﻌﻠّﻢ را از ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻴﺮون ﻛﺮدﻧﺪ.

 

‫ﭘﺲ از ﮔﺬراﻧﺪن دورهى راﻫﻨﻤﺎﻳﻰ در ﻣﺪرﺳـﻪى ﺷـﻬﻴﺪ ﻧﺎﺻـﺮى ﺗﻨﻬـﺎ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﻳـﻚ ﺳـﺎل از دوره ى

 

‫ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ را در دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن ﺷﻬﻴﺪ ﺻﺎﺑﺮﻳﺎن ﺑﻪ اﺗﻤﺎم ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ.

 

‫ﻗﺒﻞ از اﻧﻘﻼب رﺳﺎﻟﻪى اﻣﺎم را ﺑﺮاى ﺟﻮاﻧﺎن و ﻣﺮدم ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ.

 

‫او در اﻳﻦ دوران ﻣﺘﺼ‪ﺪى و ﺑﺎﻧﻰ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪى وﻟﻴﻌﺼﺮ - اوﻟﻴﻦ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧـﻪى روﺳـﺘﺎ - ﺑـﻮد. و ﻛﺘـﺎبﻫـﺎى

 

‫ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎن را ﺑﺎ ﻫﻤﻜﺎرى آﻗﺎى ﺣﺴﻴﻨﻰ ﺗﻬﻴ‪ﻪ ﻣﻰﻛﺮد.

 

‫ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺑﺎ اوجﮔﻴﺮى ﻣﺒﺎرزات ﻣﺮدم ﻋﻠﻴﻪ رژﻳﻢ ﻣﻨﺤﻮس ﭘﻬﻠﻮى، ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﻋﻼوه ﺑﺮ ﺗﺤﺼﻴﻞ، در ﻛﻨـﺎر

 

‫ﻣﺮدم ﺑﺮاى ﺳﺮ ﻧﮕﻮﻧﻰ رژﻳﻢ ﻃﺎﻏﻮت ﻓﻌ‪ﺎﻟﻴ‪ﺖ ﻣﻰﻛﺮد. او از او‪ﻟﻴﻦ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺑﻮد ﻛـﻪ در روﺳـﺘﺎى ﺧـﻮد، ﺑـﺎ

 

‫ﺻﺪاى (اﻟﻠّﻪ اﻛﺒﺮ) ودادن ﺷﻌﺎر اﻗﺪام ﺑﻪ ﺟﻤﻊ آورى ﺟﻮاﻧﺎن و ﻧﻮﺟﻮاﻧﺎن ﻧﻤﻮد.

 

‫در راﻫﭙﻴﻤﺎﻳﻰﻫﺎ ﺑﺎﺟﻮاﻧﺎن ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد و ﺣﺘّﻰ در ﻛﻨﺎر ﺟـﺎد‪ه ﺑـﻪ راﻧﻨـﺪهى ﻣﺎﺷـﻴﻦﻫـﺎ ﻣـﻰﮔﻔـﺖ،

 

‫ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ: ﻣﺮگ ﺑﺮ ﺷﺎه.

 

‫در ﻋﺒﺎدت ﺗﻮﻓﻴﻖ اﻟﻬﻰ داﺷﺖ. دﻋﺎﻳﺶ ﻣﺨﻠﺼﺎﻧﻪ و ﻣﻨﺎﺟﺎﺗﺶ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮد. در ﻣﺮاﺳـﻢ ﻣـﺬﻫﺒﻰ ﺣـﻀﻮر

 

‫ﻣﻰﻳﺎﻓﺖ. اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺖ را ﺑﺎ ﺗﻼوت ﻗﺮآن ﺳﭙﺮى ﻣﻰﻛﺮد. و ﺗﺎ ﺣﺪ اﻣﻜﺎن روزﻫﺎى دوﺷﻨﺒﻪ و ﭘـﻨﺞ ﺷـﻨﺒﻪ

 

‫روزه ﻣﻰﮔﺮﻓﺖ.

 

‫ﺑﺮادرش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎر ﻳﻚ ﺷﺐ ﺑﺮاى آﺑﻴﺎرى زﻣﻴﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ. ﻣﺪ‪ﺗﻰ ﻣـﺸﻐﻮل ﻛـﺎر ﺑـﻮدﻳﻢ

 

‫ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟ‪ﻪ ﺷﺪﻳﻢ ﺷﻬﻴﺪ در ﻛﻨﺎر ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺖ. در ﺟﺴﺘﺠﻮى او ﺑﻮدﻳﻢ، ﻧﺎﮔﻬﺎن دﻳﺪم او ﻣﺸﻐﻮل ﻧﻤﺎز ﺷﺐ و

 

‫راز و ﻧﻴﺎز اﺳﺖ.

 

‫او ﺑﻪ ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻘﻴ‪ﺪ ﺑﻮد. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﺮاى ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﺑﻴﺪار ﻣﻰﺷـﺪ ﭼـﺮاغ را روﺷـﻦ ﻧﻤـﻰﻛـﺮد ﺗـﺎ

 

‫ﺑﻘﻴ‪ﻪى ﺧﺎﻧﻮاده از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﻧﺸﻮﻧﺪ.

 

‫ﭘﺲ از ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ در ﺳﺎل 1359، ﻋﻀﻮ ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﻗﻢ ﮔﺮدﻳﺪ. ﺷـﺶ ﻣـﺎه

 

‫درﻗﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺑﺴﻴﺠﻰﺑﻮد و ﺑﻌﺪ از آن ﻋﻀﻮ رﺳﻤﻰ ﺳﭙﺎه ﺷﺪ.

 

‫ﻣﺪ‪ﺗﻰ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺸﺮت اﻳﻞ ﺑﻴﮕﻰ ازدواج ﻛﺮد. ﻛﻪ ﺛﻤﺮه ى 4 ﺳﺎل زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺸﺘﺮك آنﻫـﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﻳـﻚ

 

‫دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﺎم زﻳﻨﺐ اﺳﺖ، ﻛﻪ در 26 دى ﻣﺎه ﺳﺎل 1362 ﻣﺘﻮﻟّـﺪ ﺷـﺪ. ﺷـﻬﻴﺪ ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﻧـﺎم

 

‫دﺧﺘﺮش را ﺑﻪ ﻧﺎم ﻗﻬﺮﻣﺎن ﻛﺮﺑﻼ زﻳﻨﺐ ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﺳﺖ .

 

‫ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺷﺮط او ﺑﺮاى ازدواج اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺪار ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﻤﻜـﻦ اﺳـﺖ ﺣﺘّـﻰ

 

‫ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﻧﺘﻮاﻧﻢﻧﺰد ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﻢ. و ﭼﻮن ﻣﻦ از ﺧﺎﻧﻮاده ى ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺑﻮدم ﺷﺮط او را ﻗﺒﻮل ﻛﺮدم.

 

‫اﻋﺘﻘﺎد ﻣﺤﻤ‪ﺪ رﺿﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪاى ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﺗﺄﻛﻴﺪ ﻣﻰﻛﺮد ﺑﺪون وﺿﻮ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧـﺪش ﺷـﻴﺮ ﻧﺪﻫـﺪ.

 

‫ﻫﻤﺴﺮ اﻳﺸﺎن ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺑﻪ ﻣﺪ‪ت ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ. ﻃﻮرى ﻋﻤﻞ ﻣﻰﻛﺮد ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻣﺘﻮﺟ‪ﻪ

 

‫ﻧﺸﻮد. ﺣﺘّﻰ ﻣﻦ از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﻧﺸﻮم. ﻳﻚ ﺷﺐ ﻛﻪ او ﺑﺮاى ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﺑﻴﺪار ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺻﺪاﻳﻰ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ

 

‫ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪن ﺻﺪا از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪم و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل او دوﻳﺪم ﻛﻪ او را ﺑﻴﺪار ﻛﻨﻢ. اﻣ‪ﺎ او از ﭘﺸﺖ ﭘﺮده

 

‫ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و ﻣﻦ ﺗﻌﺠ‪ﺐ ﻛﺮدم. ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟ‪ﻪ ﺷﺪى ﻣﻰﺗﻮاﻧﻰ وﺿﻮ ﺑﮕﻴـﺮى و ﻧﻤـﺎز ﺷـﺐ

 

‫ﺑﺨﻮاﻧﻰ. ﺑﻌﺪ از اﻳﻦﻫﻴﭻ ﮔﺎه ﺗﻮ را ﺑﻴﺪار ﻧﻤﻰﻛﻨﻢ، اﮔﺮ ﻣﺎﻳﻞ ﺑﻮدى ﺧﻮدت ﺑﻴﺪار ﺷﻮ.

 

‫ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻰﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎى ﺣﻖ ﻋﻠﻴﻪ ﺑﺎﻃﻞ رﻓﺖ. رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ را وﻇﻴﻔﻪى ﺷـﺮﻋﻰ ﺧـﻮد

 

‫ﻣﻰداﻧﺴﺖ؛ ﭼﻮن دﺳﺘﻮر اﻣﺎم ﺑﻮد. و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ان ﺷﺎءاﻟﻠّﻪ در ﺟﻨﮓ ﭘﻴﺮوز ﻣﻰﺷﻮﻳﻢ.

 

‫او در ﺟﺒﻬﻪ ﻋﻬﺪه دار ﻣﺴﺌﻮﻟﻴ‪ﺖﻫﺎى ﻣﺨﺘﻠﻔﻰ از ﺟﻤﻠﻪ: ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ى ﮔﺮوﻫﺎن، ﻣﺴﺌﻮل اﻧﺘﻈﺎﻣـﺎت، ﻣـﺴﺌﻮل

 

‫ﭘﺎﺳﮕﺎه و ﻣﺴﺌﻮل ﺳﺘﺎد ﻣﻘﺎوﻣﺖ ﺷﻬﺮى ﺑﻮد. در ﻟﺸﻜﺮ ﻋﻠﻰ اﺑﻦ اﺑﻴﻄﺎﻟﺐ(ع) ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪه ى ﮔـﺮدان ﺣـﻀﺮت

 

‫ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ(س)ﺑﻮد. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦﻋﻀﻮ اداره ى اﻃﻼﻋﺎت ﺑﻮد و ﻓﻌ‪ﺎﻟﻴ‪ﺖ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺗﻰ ﻧﻴﺰ ﻣﻰﻛﺮد.

 

‫وﻗﺘﻰ از ﺷﻬﻴﺪ ﺳﺆال ﻣﻰﺷﺪ: ﭼﺮا ﺟﻠﻮى دورﺑﻴﻦ ﻧﻤﻰآﻳﻰ؟ ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﺑﺎ اﺧﻼص اﻧﺴﺎن ﻣﻨﺎﻓـﺎت

 

‫دارد. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰروم ﺑﺮاى رﺿﺎى ﺧﺪا.

 

‫او ﮔﺮاﻳﺶ ﺧﺎﺻﻰ ﺑﻪ اﻓﻜﺎر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻄﻬ‪ﺮى داﺷﺖ و ﻛﺘﺎبﻫـﺎى آﻳـﺖ اﻟﻠّـﻪ ﻣﻜـﺎرم و آﻗـﺎى ﺳـﺒﺤﺎﻧﻰ را

 

‫ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻛﺮد.

 

‫ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ از آﺧﺮﻳﻦ دﻳﺪارش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﻪ او ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰرﻓـﺖ، دﺧﺘـﺮ ﻛـﻮﭼﻜﻢ ﮔﺮﻳـﻪ

 

‫ﻣﻰﻛﺮد. آﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺗﺒﻪﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺖ و ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻰ ﻛﺮد. ﺻﻮرت دﺧﺘﺮش را ﺑﻮﺳـﻴﺪ. ﻫﻨـﻮز ﻓﺮﺻـﺖ

 

‫ﺑﻮد ﻛﻤﻰ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻛﻪ دﺧﺘﺮم ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮو. ﺷﻬﻴﺪ اﺷﻚ در ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ زد. ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: اﻳـﻦ

 

‫ﺑﭽ‪ﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﻴ‪ﺖ ﻣﻰﻛﻨﺪ و ﺗﻮ ﻧﺎراﺣﺘﻰ. ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ، ﭼﻮن ﺗﺎزه آﻣﺪى و ﻫـﻴﭻ

 

‫وﻗﺖ در ﻣﻨﺰل ﻧﻴﺴﺘﻰ. ﻛﻤﻰ ﺣﺎﻻ ﺑﻨﺸﻴﻦ، ان ﺷﺎءاﻟﻠّﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻰ ﺗﻤﺎم ﻣﻰﺷﻮد. وﻗﺘﻰ از در ﺧﺎرج

 

‫ﺷﺪ، ﻣﺎدرم ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او آب رﻳﺨﺖ. ﺑﺎ ﻳﻚ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﻰ ﺑﺮﮔﺸﺖ وﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻦ در ﻫﻤـﺎن ﺣـﺎل ﺑـﻪ

 

‫زﻣﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: رﺿﺎ!ﺻﻮرﺗﺖ را ﺑﺮﮔﺮدان ﮔﻔﺖ: ﭼﺮا؟ ﮔﻔﺘﻢ: دﻳﮕﺮ ﺑﺮ ﻧﻤﻰﮔﺮدى. ﮔﻔـﺖ: ﺑﺎدﻣﺠـﺎن

 

‫ﺑﻢ آﻓﺖ ﻧﺪارد.

 

‫ﻣﺤﻤ‪ﺪرﺿﺎ اﺳﺤﺎق زاده در ﺗﺎرﻳﺦ 3/12/1364 در ﻣﻨﻄﻘﻪى ﻋﻤﻠﻴ‪ﺎﺗﻰ واﻟﻔﺠﺮ 8 (ﻓـﺎو) - ﻛـﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪﻫ ﻰ

 

‫ﮔﺮدان ﺣﻀﺮت ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ(س) راﺑﻪ ﻋﻬﺪه داﺷﺖ - ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﻴﺪ. ﭘﻴﻜـﺮ ﻣﻄﻬـﺮ

 

‫اﻳﺸﺎن ﭘﺲ از ﺣﻤﻞ ﺑﻪ زادﮔﺎﻫﺶ، در ﺑﻬﺸﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤ‪ﺪى روﺳﺘﺎى ﻗﻠﻌﻪﻧﻰ ﺑﻪﺧﺎك ﺳﭙﺮده ﺷﺪ.

 

‫ﺷﻬﻴﺪ در وﺻﻴ‪ﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺧﻮاﻫﺮاﻧﺶ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﻴﺮو راه ﺣﻀﺮت زﻳﻨـﺐ(س) ﺑﺎﺷـﻴﺪ. و

 

‫ﻣﺜﻞ او ﻛﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ دﺷﻤﻨﺎن اﺳﻼم اﻳﺴﺘﺎد و ﺻﺒﺮ ﻛﺮد، ﺑﺎﺷـﻴﺪ. ﺟﻬـﺎد زن، ﺧـﻮب ﺷـﻮﻫﺮدارى ﻛـﺮدن

 

‫اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ وﺻﻴ‪ﺘﻰ ﻛﻪ ﻣﻰﻛﻨﻢ، ﻛﺘﺎبﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ درﺑﺎره ى زﻧﺪﮔﻰ ﻓﺎﻃﻤﻪى زﻫﺮا(س) و زﻳﻨﺐ ﻛﺒـﺮى(س)

 

‫ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪﻛﻨﻴﺪ وﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ.

 

‫ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮدش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺑﺎ ﺗﻮاى زﻳﻨﺐ ﮔﻮﻧﻪ زﻣﺎن ﻫﻤﺴﺮم، ﻧﻤﻰداﻧﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺳـﺨﻦ ﺑﮕـﻮﻳﻢ.

 

‫اﮔﺮ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺮﺑﺎ وﻓﺎﻳﻰ ﺑﻮدم، ﻛﻪ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﻢ. ﭼﻮن ﺑﻌﺪ از ﻫﻔﺖ روز ازدواج، ﺗﻮ را ﺗﻨﻬـﺎ ﮔﺬاﺷـﺘﻢ و

 

‫رﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ.وﻟﻰ اﺳﻼم ﺑﻪ ﻣﺎ اﺣﺘﻴﺎج داﺷﺖ و دارد. ﻫﻤﺴﺮم دﺧﺘﺮ ﻣﺮا ﺧﻮب ﺗﺮﺑﻴﺖ ﻛﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻳﻞ

 

‫اﺳﻼﻣﻰ آﺷﻨﺎ ﺳﺎزﻳﺪ.

 

‫ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ از ﻣﻴﺎن ﺗﻤﺎم رﻧﮓﻫﺎ ،رﻧﮓ ﺳﺮخ را و از ﻣﻴﺎن اﻧﻮاع ﻣـﺮگﻫـﺎ، ﻣـﺮگ

 

‫ﺳﺮخ را و از ﺗﻤﺎم ﺑﺎغﻫﺎ، ﮔﻠﺰار ﺷﻬﺪا را واز ﻣﻴﺎن ﮔﻞﻫﺎ، ﮔﻞ ﻻﻟﻪ را اﻧﺘﺨﺎب ﻛﻨﻢ، ﺑﻪ دﺧﺘﺮم ﺑﮕﻮﻳﻴـﺪ ﻛـﻪ

 

‫ﭘﺪرت ﻛﺠﺎ رﻓﺖ و ﺑﺮاى ﭼﻪ ﻫﺪﻓﻰ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ.

 

‫و در ﺟﺎﻳﻰ دﻳﮕﺮ ﺑﻪﻣﺮدم ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: اﮔﺮ ﺷﻤﺎ اﻣﺮوز ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻧﺮوﻳﺪ و ﻓﺮار ﻛﻨﻴﺪ. ﻫﺮﮔـﺰ در آﺧـﺮت در

 

‫اﻣﺎن ﻧﺨﻮاﻫﻴﺪ ﺑﻮد. ﻣﺴﻠّﻢ ﺑﺪاﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﻓﺮار از ﺟﻨﮓ ﺧﺸﻢ اﻟﻬﻰ و ﺳﺮاﻓﻜﻨﺪﮔﻰ داﻳﻤﻰ و ﻧﻨـﮓ اﺑـﺪى را در

 

‫ﭘﻰ ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ.

استاد شهید مرتضی مطهری و یاران6(عکس بیشتر در ادامه مطلب)

ادامه نوشته