شهید مصطفی چمران و یاران 6(عکس بیشتر در ادامه مطلب)
دانلود فایل به مناسبت سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران
زندگینامه شهید مجتبی جهانی دشت بیاض

ﻣﺠﺘﺒﻰ ﺟﻬﺎﻧﻰ دﺷﺖ ﺑﻴﺎض - دوﻣﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪ ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ - در ﺗـﺎرﻳﺦ ﻧﻬـﻢ ﺷـﻬﺮﻳﻮر ﻣـﺎه ﺳـﺎل1344 در
ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﻣﺸﻬﺪ ﻣﺘﻮﻟّﺪﺷﺪ.
ﻛﻮدﻛﻰ آرام و ﺧﻮﺷﺨﻮﺑﻮد.
ﻗﺒﻞ از دﺑﺴﺘﺎن ﻣﺪﺗﻰ ﺑﻪ ﻣﻜﺘﺐ رﻓﺖ و ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻰ ﻗﺮآن را ﻗﺮاﺋﺖ ﻛﻨﺪ و ﺑﺨﺶﻫﺎﻳﻰ از آن را ﺑـﻪ
ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺑﺴﭙﺎرد.
دورهى دﺑﺴﺘﺎن را در ﻣﺪرﺳﻪى ﻣﻠﻰ ﺗﺪﻳﻦ ﮔﺬراﻧﺪ و از 10 ﺳﺎﻟﮕﻰﻓﺮاﻳﺾ دﻳﻨﻰ را اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد.
در اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺖ ﺑﻪﭘﺪرش در ﻛﺎر ﺑﻨّﺎﻳﻰ ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﻪ روﺣﺎﻧﻴﺖﻋﻼﻗﻪى ﺧﺎﺻـﻰ داﺷـﺘﻮ ﺑـﻪ ﻃـﻮر
ﻣﺪاوم در ﺟﻠﺴﺎت دﻋﺎ، ﻗﺮآن و ﻣﺠﺎﻟﺲ ﻣﺬﻫﺒﻰ دﻳﮕـﺮ ﺷـﺮﻛﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و در ﻛـﻼسﻫـﺎى آﻣـﻮزش و
ﻛﻼسﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺣﻮزهى ﻋﻠﻤﻴﻪ ﺑﺮاى ﻋﻤﻮم ﺑﺮﮔﺰار ﻣﻰﺷﺪ، ﺣﻀﻮر ﻣﻰﻳﺎﻓﺖ. ﺳﺤﺮﻫﺎى ﻣﺎه ﻣﺒـﺎرك
رﻣﻀﺎن را اﻏﻠﺐ در ﺣﺮم ﻣﻄﻬﺮ رﺿﻮى ﺑﻪ ﻋﺒﺎدت ﻣﺸﻐﻮل ﻣﻰﺷﺪ و ﻋﻀﻮ ﺟﻠﺴﻪى اﺣﻜـﺎم ﻣﺘﻮﺳـﻠﻴﻦ ﺑـﻪ
ﺣﻀﺮت رﺿﺎ(ع) ﺑﻮد ﻛﻪ از اﻳﻦ ﺟﻠﺴﻪ و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ﻗﺮآﻧﻰ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺑـﺎر ﻣﻮﻓّـﻖ ﺑـﻪ اﺧـﺬ رﺗﺒـﻪ و
ﻛﺴﺐ ﺟﺎﻳﺰه ﺷﺪ.
از ﺧﺼﻮﺻﻴﺎت ﺑﺎرزى ﻛﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﺎن ﻋﻤﺮ در وى ﻣﺘﺠﻠّﻰ ﺑﻮد؛ ﺳﺎزﮔﺎرى ﺑﺎ ﺷﺮاﻳﻂ، ﺗﻘﻮى، ﮔﺬﺷﺖ در ﺑﺮاﺑـﺮ
ﺧﻄﺎﻫﺎى دﻳﮕﺮان و اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﺑﺰرگﺗﺮﻫﺎ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص واﻟﺪﻳﻨﺶ ﺑﻮد.
ﭘﺪر ﺷﻬﻴﺪ در اﻳﻦ راﺑﻄﻪﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺠﺘﺒﻰ از ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا ﺧﻴﻠﻰ آرام و ﺑﺎ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﺑﻮد و از ﻧﻈﺮ ﻣﻌﺮﻓـﺖ
ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ از او درس ﻣﻰﮔﺮﻓﺘﻴﻢ.
او ﻣﻌﻠّﻢ ﻣﺎ ﺑﻮد و ﻣﺎ ﻃﺮز ﺻﺤﻴﺢ وﺿﻮ ﮔﺮﻓﺘﻦ و ﻗﺮاﺋﺖ ﻧﻤﺎز را از او ﻣﻰآﻣﻮﺧﺘﻴﻢ.
و ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻫﻢ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: از اﻓﺮادى ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ دﻳﻨﻰ ﺑﻰ اﻫﻤﻴﺖﺑﻮدﻧـﺪ دورى ﻣـﻰﻛـﺮد و ﺳـﻌﻰ
ﻣﻰﻛﺮد ﻣﻌﺎﺷﺮتﻫﺎى اﺳﻼﻣﻰ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﺮاى ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻫﺪﻳﻪ ﻛﺘﺎب ﻣﻰﺧﺮﻳﺪ و اﮔﺮ
ﺧﻄﺎﻳﻰ از آنﻫﺎ ﺳﺮ ﻣﻰزد، ﺑﺎ اﺳﺘﻔﺎده از ﻧﺼﺎﻳﺢ ﻛﺘﺎب، رواﻳﺎت و اﺣﺎدﻳﺚ آﻧﺎن را ارﺷﺎد ﻣﻰﻛﺮد.
ﻣﻮﺿﻮﻋﺎت ﻣﻮرد ﻣﻄﺎﻟﻌﻪى وى اﻏﻠـﺐ زﻧـﺪﮔﺎﻧﻰ اﺋﻤـﻪ اﻃﻬـﺎر(ع)، ﻣـﺴﺎﺋﻞ ﻣـﺬﻫﺒﻰ و ﻛﺘـﺎب داﺳـﺘﺎن
راﺳﺘﺎن ﺑﻮد.
در زﻣﺎن ﮔﺴﺘﺮش اﻧﻘﻼب، ﻣﺠﺘﺒﻰ 13 ﺳﺎل داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺑﺮادر ﺑﺰرگﺗـﺮش و ﻫﻤـﺴﺎﻳﻪ و دوﺳـﺖ
ﻣﺸﺘﺮﻛﺸﺎن ﻣﺤﻤﻮد ﻛﺎوه، اﻗﺪام ﺑﻪ ﭘﺨﺶ اﻋﻼﻣﻴﻪﻫﺎى ﺣﻀﺮت اﻣـﺎم ﺧﻤﻴﻨـﻰ(ره) ﻣـﻰﻛـﺮد و ﺑـﻪ ﻃـﻮر
ﻣﺴﺘﻤﺮ در ﺗﻈﺎﻫﺮات ﻣﺮدﻣﻰﺣﻀﻮر ﻣﻰﻳﺎﻓﺖ.
ﭘﺲ از ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ، ﻋﻀﻮ ﺑﺴﻴﺞ ﻣﺤﻠّﻪ ﺷﺪ و ﺷﺐﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﺸﺖ زﻧﻰ و ﺣﺮاﺳﺖ ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ و
روزﻫﺎ درس ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ و در ﻣﻐﺎزهى ﻛﻮﭼﻚ ﻟﻮازم ﺧـﺎﻧﮕﻰ - ﻛـﻪ ﺑﺨـﺸﻰ از درآﻣـﺪ ﺧـﺎﻧﻮاده را ﺗـﺄﻣﻴﻦ
ﻣﻰﻛﺮد - ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮد.
ﻣﺎدرش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﻛﺴﺐ و ﻛﺎرش ﺑﻪ ﺣﻼل و ﺣﺮام ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻘﻴـﺪ ﺑـﻮد و ﮔـﺎﻫﻰ ﺑـﺮاى اﻳـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﺎ
ﺧﺎﻧﻢﻫﺎى ﻣﺸﺘﺮى ﻣﻮاﺟﻪﻧﺸﻮد، از ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻰﻛﺮد ﺗﺎ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮم ﺑﺮﺧﻮرد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻰ، ﭘﺲ از ﭘﺪر و ﺑﺮادر ﺑﺰرگﺗﺮش ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﺟﺒﻬـﻪ ﺑـﺮود. ﻣـﺎدرش
ﺧﺎﻃﺮه ى آن روز را اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻴﺎن ﻣﻰﻛﻨﺪ: ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪاش را ﻣﺨﻔﻰ ﻛﺮده ﺑﻮدم ﺗﺎ ﻣﺎﻧﻊ رﻓﺘﻨﺶ ﺷـﻮم.
ﻳﻚ روز آﻣﺪم، دﻳﺪم ﭼﻤﺪان را ﺑﻪ ﻫﻢ رﻳﺨﺘﻪ ﺗﺎ آن را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ. آن ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: اﮔﺮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪام
را ﻧﺪﻫﻰ، ﻓﺮدا ﻧﺰد ﺣﻀﺮت زﻫﺮا(س) ﺷﻜﺎﻳﺘﺖ را ﻣﻰﻛﻨﻢ. اﻳﻦ راه ﻋﺸﻖ ﻣﻦ اﺳﺖ و ﻣﻦ ﻣﺮگ ﺑﻰ ﺑﺮﻛـﺖ
ﻧﻤﻰﺧﻮاﻫﻢ.
در 15 ﺳﺎﻟﮕﻰ ﻋﻼوه ﺑﺮ اداﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺷﺒﺎﻧﻪ در دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن دﻛﺘﺮ ﻋﻠـﻰ ﺷـﺮﻳﻌﺘﻰ، در ﭘﺎﻳﮕـﺎه
ﺑﺴﻴﺞ ﻣﺤﻞ ﻧﻴﺰ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ داﺷﺖ و از ﻃﺮﻳﻖ ﻫﻤﺎن ﭘﺎﻳﮕﺎه ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪى ﮔﻴﻼن غـﺮب اﻋـﺰام ﮔﺮدﻳـﺪ. از دﻳﮕـﺮ
ﻓﻌﺎﻟّﻴﺖﻫﺎى وى در آن دوران، ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎه ﺑﺴﻴﺞ در اﻋـﺰام ﻧﻴﺮوﻫـﺎ وﺗـﺸﻜﻴﻞ ﻳـﻚ ﻛـﺎﻧﻮن ﻛﻮﭼـﻚ
ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ - ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺑﺎﻫﻤﻜﺎرى ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻟﻪ و ﻫﻤﺮزﻣﺶ - ﺷﻬﻴﺪ اﺣﻤـﺪ ﺑـﺴﻜﺎﺑﺎدى - ﺑـﻮد ﻛـﻪ در آن ﺑـﻪ
ﺑﺮﮔﺰارى ﺟﻠﺴﺎت ﻗﺮآﻧﻰ، دﻋﺎ و اﺣﻜﺎم اﻗﺪام ﻣﻰﻧﻤﻮدﻧﺪ.
در ﺳﺎل ﺳﻮم دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن در ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ ﻋﻀﻮ ﺷﺪ و ﭘﺲ از ﭼﻨﺪى ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻌـﺎون
ﺗﻴﭗ ﻣﺨﺎﺑﺮاﺗﻰ اﻣﺎم ﻣﻮﺳﻰ ﻛﺎﻇﻢ(ع) اﻧﺘﺨﺎب ﮔﺮدﻳﺪ و در ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎى ﻣﺨﺘﻠﻔﻰ از ﺟﻤﻠﻪ: ﺑﻴﺖاﻟﻤﻘﺪس و
واﻟﻔﺠﺮ 3 ﺷﺮﻛﺖ داﺷﺖ.
ﺧﻮاﻫﺮ ﺷﻬﻴﺪ درﺑﺎرهى ﺗﺤـﻮﻻت وى در آن دوران ﻣـﻰﮔﻮﻳـﺪ: آرزوى ﺷـﻬﺎدت داﺷـﺖ و در دﻓﺘـﺮش
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد: دوﺳﺖ دارم ﺳﺮﺑﺎز اﻣﺎم زﻣﺎن(ﻋﺞ) ﺑﺎﺷﻢ و در رﻛﺎب اﻳﺸﺎن ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﺰﻧﻢ. ﻫﻤﻴـﺸﻪ در ﻣـﻮرد
ﺣﻔﻆ ﺣﺠﺎب و اﻣﺮ ﺑﻪﻣﻌﺮوف و ﻧﻬﻰ از ﻣﻨﻜﺮ و ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﻧﻤﺎز ﺗﺄﻛﻴﺪ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺑﻪ ﻳﺎد دارم وﻗﺘﻰ ﺑﻪﻣﺮﺧّﺼﻰ ﻣﻰآﻣﺪ، در ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺧﺴﺘﮕﻰ ﺳﻌﻰ ﻣﻰﻛﺮد، ﻃﻮرى ﻛﻪ ﻣﺎ ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﻧـﺸﻮﻳﻢ،
ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ اﻳﻦ ﻛﻪ اﺗﺎقﻫﺎى ﻣﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﻫﻢ ﺑﻮد، ﻣﻦ ﺑﻌﻀﻰﺷﺐﻫﺎ او را در ﺣﺎل ﻧﻤـﺎز
و دﻋﺎ ﻣﻰدﻳﺪم.
وى در اﺑﺘﺪاى دﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎ و ﺧﺎﻃﺮات ﺧﻮد ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻘﺪﻣﻪ ﭼﻨﻴﻦ آورده اﺳﺖ: دﻧﻴﺎ ﭘﻠﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ
اﻧﺴﺎن ﺑﺮاى رﺳﻴﺪن ﺑﻪ آﺧﺮت ﺑﺎﻳﺪ از آن ﻋﺒﻮر ﻛﻨﺪ و در اﻳﻦ ﻣـﺴﻴﺮ ﺣـﻮادث ﺗﻠـﺦ و ﺷـﻴﺮﻳﻦ زﻳـﺎدى را
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺛﺒﺖ آن از ﻳﻚ ﺟﻬﺖ ﻣﻰﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ آﻳﻨﺪﮔﺎن در ﭘﻴﻤﻮدن راه زﻧﺪﮔﻰ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ.
اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻗﻠﻢﻫﺎ ﺑﻨﻮﻳﺴﻨﺪ و ﻛﺎﻏﺬﻫﺎﺳﻴﺎه ﺷـﻮﻧﺪ و ﻣﻐﺰﻫـﺎ ﺑـﻪ ﻛـﺎر اﻓﺘﻨـﺪ، ﻣـﺴﻠّﻤﺎً
ﻧﺨﻮاﻫﻨﺪ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺻﺤﻨﻪى واﻗﻌﻰ اﻳﻦ ﺟﺎ را ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﻜﺸﻨﺪ. ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف: ﺷﻨﻴﺪن ﻛـﻰ ﺑـﻮد ﻣﺎﻧﻨـﺪ
دﻳﺪن.
ﻣﺠﺘﺒﻰ ﺟﻬﺎﻧﻰ دﺷﺖ ﺑﻴﺎض در ﺗﺎرﻳﺦ 12/12/1362 در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺧﻴﺒﺮ ﻣﻔﻘﻮد ﮔﺮدﻳﺪ.
ﭘﺪر وى از ﻗﻮل ﻫﻤﺮزم ﺷﻬﻴﺪ ﻧﻘﻞ ﻣﻰﻛﻨﺪ: اﻳﺸﺎن ﭼﻮن ﺑﻰﺳﻴﻢﭼﻰ ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﺎﻳـﺪ ﺟﻠـﻮى ﻟـﺸﻜﺮ ﻗـﺮار
ﻣﻰﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﻰ ﻛﻪ دﺳﺘﻮر ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻰ ﺻﺎدر ﺷﺪ، ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﺎﻳﻖ ﻋﻘﺐ آﻣﺪﻧﺪ. دﺳﺖ ﻳﻜـﻰ
از رزﻣﻨﺪﮔﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻢ و از آب ﺑﺎﻻ ﻛﺸﻴﺪم، وﻟﻰ ﭼﻮن آﺗﺶ دﺷﻤﻦ زﻳﺎد ﺑﻮد، ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ او را ﺑﺮﮔـﺮداﻧﻴﻢ.
ﺑﺎﻣﺸﺨﺼﺎﺗﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﺮزﻣﺶ ﻣﻰداد، ﺣﺪس زدﻳﻢ ﻛﻪ آن رزﻣﻨﺪه ﭘﺴﺮ ﻣﺎﺑﻮده اﺳﺖ.
ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﺑﺮادران ﺑﻨﻴﺎد ﺷﻬﻴﺪ ﻣـﻰﮔﻮﻳـﺪ: در ﻋﻘـﺐﻧـﺸﻴﻨﻰ ﮔﺮوﻫـﻰ آن ﻃـﺮف آب روى
ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﻣﻰﻣﺎﻧﻨﺪ و اﺳﻴﺮﻣﻰﺷﻮﻧﺪ و ﭼﻮن ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻰﺷﻮﻧﺪ ﻋﻠﻴﻪ اﻧﻘﻼب و اﻣﺎم ﺷﻌﺎر ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﻫﻤـﺎن ﺟـﺎ
زﻧﺪه ﺑﻪ ﮔﻮرﺷﺎن ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ.
ﭘﺲ از ده ﺳﺎل، در ﺳﺎل 1372 از ﺳﻮى ﺑﻨﻴﺎد ﺷﻬﻴﺪ اﻧﻘﻼب اﺳـﻼﻣﻰ دﺳـﺘﻮر ﺗـﺸﻴﻴﻊ روﺣـﺶ ﺻـﺎدر
ﮔﺮدﻳﺪ.
ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻫﻴﭻ وﻗﺖ در ﻣﻮرد ﻛﺎرش ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﻰﻛﺮد و ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻦﻫﺎ اﺳﺮار ﻧﻈﺎﻣﻰاﻧـﺪ.
وﻗﺘﻰ از ﺳﻤﺘﺶ در ﺟﺒﻬﻪﺳﺆال ﻣﻰﻛﺮدﻳﻢ، ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻳﻚ ﺑﺴﻴﺠﻰ ﺳﺎده ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ دﻳـﺪم
روى ﻋﻜﺲﻫﺎﻳﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪﺑﻮدﻧﺪ: ﻣﻌﺎوﻧﺖ ﺗﻴﭗ ﻣﺨﺎﺑﺮاﺗﻰ اﻣﺎم ﻛﺎﻇﻢ (ع). ﻫﺮ وﻗـﺖ ﺑـﻪ ﺟﺒﻬـﻪ ﻣـﻰرﻓـﺖ،
ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻣﻰروﻳﻢ ﺗﺎ راه ﻛﺮﺑﻼ را ﺑﺎز ﻛﻨﻴﻢ. ﺧﻴﻠﻰ آرزو داﺷﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ زﻳﺎرت ﻛﺮﺑﻼ ﺑﺮود.
او در ﻓﺮازﻫﺎﻳﻰ از وﺻﻴﺖ ﻧﺎﻣﻪاش ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ اﺳﺖ: {ﭘﺮوردﮔﺎرا، ﺗﻮ ﺧﻮد ﺷﺎﻫﺪ ﺑـﺎش در راه ﺗـﻮ ﻗـﺪم
ﺑﺮداﺷﺘﻢ و ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮﻟﺒﺎس رزم ﭘﻮﺷﻴﺪم و ﺑﺎ اﻣﺎم ﺧﻤﻴﻨﻰ ﻣﻴﺜﺎق ﺑـﺴﺘﻢ و ﺑـﻪ او وﻓـﺎدارم، زﻳـﺮا او ﺑـﻪ
اﺳﻼم وﻓﺎدار اﺳﺖ و اﮔﺮ ﻫﺰار ﺑﺎر ﻣﺮا ﺑﻜﺸﻨﺪ و زﻧﺪهام ﺑﻜﻨﻨﺪ، دﺳﺖ از او ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﻛﺸﻴﺪ.
ﺧﺪاﻳﺎ، ﺑﺎ آرزوى رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﻣﻴﺪان ﺷﺘﺎﻓﺘﻢ و از ﺗﻮ ﻣﻰﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺑﻨﺪهى ﺣﻘﻴﺮت را ﺑﻪ ﺳـﻮى
ﺧﻮد ﻓﺮاﺧﻮاﻧﻰ. اﻣﻴﺪ آن دارم ﻛﻪ ﺷﻬﺎدت ﻣﻦ ﺧﺪﻣﺘﻰ ﺑﻪ اﺳﻼم ﺑﺎﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮه ﺧﻮن ﻧﺎﻗﺎﺑـﻞ ﻣـﻦ در
ﺗﺪاوم آن ﻣﺆﺛّﺮ ﺑﺎﺷﺪ.}
شهید مصطفی چمران و یاران 5(عکس بیشتر در ادامه مطلب)
دانلود فایل کجایید ای شهیدان خدائی
طنز جبهه(پا خروسی)
پا خروسی!
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر
ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد.
تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما
داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند
و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود.
عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت
چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد
که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی!
اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که
چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد.
مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه
دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از
اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را
با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون
چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و
طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر
پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی
اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده
جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم
می رم! زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده
گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!»
داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
زندگینامه شهیدعباس باقری تشکری

ﻋﺒﺎس ﺑﺎﻗﺮى ﺗﺸﻜّﺮى - ﻓﺮزﻧﺪ ﻋﻠﻰ - در ﺑﻴـﺴﺘﻢ اردﻳﺒﻬـﺸﺖﻣـﺎه ﺳـﺎل 1344 در ﺷﻬﺮﺳـﺘﺎن ﻣـﺸﻬﺪ
ﻣﺘﻮﻟّﺪ ﺷﺪ.
ﭘﺪرش ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻣﺎدر ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﺷﺐ ﺗﺎﺳﻮﻋﺎى ﺣﺴﻴﻨﻰ در ﺑﻴﻤﺎرﺳـﺘﺎن اﻣـﺎم رﺿـﺎ(ع) ﭼـﺸﻢ ﺑـﻪ
ﺟﻬﺎن ﮔﺸﻮد. در آن ﺟﺎﻫﻴﺌﺘﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻳﺎ ﻋﺒﺎس، ﻳﺎ ﻋﺒﺎس ﻣﻰﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺗـﺼﻤﻴﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﻧـﺎم ﭘـﺴﺮم را
ﻋﺒﺎس ﺑﮕﺬارم. ﭘﺴﺮ ﺳﺎﻛﺘﻰ ﺑﻮد. ﻣﻰﺧﻨﺪﻳﺪ و ﺑﻪ ﭘﺴﺘﻪ ﺧﻨﺪان ﻣﻌﺮوف ﺑﻮد.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: دو ﺳﺎﻟﻪﺑﻮد ﻛﻪ ﺳﺮﺧﻚ در آورد و ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻃﻮرى ﻛﻪ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﻧﻔـﺲ
ﺑﻜﺸﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﻰﮔﻔﺘﻨﺪ: او ﻣﺮده اﺳﺖ. او را ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻛﻪ ﺑﺮدﻳﻢ، دﻛﺘﺮﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺮده. ﭘـﺪرش ﺑـﺮاى
او دﻋﺎ ﺧﻮاﻧﺪ و ﻧﺬر ﻛﺮد. دﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻛﺮد. ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ. ﺗﻤـﺎم ﻓﺎﻣﻴـﻞ او را دوﺳـﺖ
داﺷﺘﻨﺪ.
ﺻﻮرﺗﻰ ﻧﻮراﻧﻰ داﺷﺖ. اﻧﮕﺎر ﺳﻴﺪ ﺑﻮد. ﻛﻮدﻛﻰ ﭘﺮ ﺟﻨﺐ و ﺟﻮش، ﺑﺎﻫﻮش و ﻓﻌﺎل ﺑـﻮد. ﺑـﺮاى ﻳـﺎدﮔﻴﺮى
ﻗﺮآن ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻛﺮاﻣﺖﻣﻰرﻓﺖ. ﻣﻌﻠّﻤﺎن او را دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ. ﻗﺮان ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ و ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻳﺎد ﻣﻰداد.
در ﻛﺎرﻫﺎى ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺎدرش ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد. از ﻫﻤﺎن ﻛﻮدﻛﻰ ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪن را ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﻃـﻮرى ﻛـﻪ
از 10 ﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻛﺎﻣﻞ ﻧﻤﺎز ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ. دورهى اﺑﺘﺪاﻳﻰ را در ﻣﺪرﺳﻪى ﻃﻮﺳﻰ در ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن
ﺑﺮد و دوره ى راﻫﻨﻤﺎﻳﻰ را در ﻣﺪرﺳﻪى ﻛﻮﭼﻪ زردى ﮔﺬراﻧﺪ. دوره ى ﻣﺘﻮﺳـﻄﻪ را در ﻣﺪرﺳـﻪ ﺷـﺮﻳﻌﺘﻰ
آﻏﺎز ﻛﺮد اﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻰ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺖ و ﺑﺮاى اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﻣﺮﺧـﺼﻰ ﻣـﻰﮔﺮﻓـﺖ و ﺗـﺎ ﺳـﻮم
دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﺤﺼﻴﻞﻋﻠﻢ ﻛﻨﺪ.
اوﻗﺎت ﺑﻴﻜﺎرى را در ﻣﻐﺎزه ى ﻛﻔّﺎﺷﻰ ﻛﺎر ﻣﻰﻛﺮد.ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﺑﻮاﻟﻔﻀﻠﻰ ﺳﺮاب ﻣﻰرﻓﺖ. ﺑﻪ اﻓﺮاد ﻧﻴﺎزﻣﻨـﺪ
و ﻣﺴﺘﻀﻌﻒ ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻰﺧﻮرد ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻫﻢ ﺑﺪﻫﺪ. او ﭘـﺮدهﻫـﺎى ﻣـﺴﺠﺪ
ﻳﺰدى آﺑﺎد را ﻣﻰﺷﺴﺖ و ﺑﻪ ﺧﺎدم ﻣﺴﺠﺪ ﭘﻮل ﻣﻰداد.
ﭘﺪر ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ - ﻃﻴﺒﻪ آﺧﻮﻧﺪﻳﺎن - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻳـﻚ روز ﻧﺎﻫـﺎر ﻛﺒـﺎب داﺷـﺘﻴﻢ، او را ﺑـﺮاى
ﺻﺮف ﻏﺬا ﺻﺪا ﻛﺮدم. او اﺑﺘﺪا ﻛﻨﺎر ﭘﻨﺠﺮه رﻓﺖ و ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه آﻣﺪ. ﻛﺒﺎبﻫﺎ را داﺧـﻞ ﻧـﺎن ﮔﺬاﺷـﺖ و
ﺑﻴﺮون رﻓﺖ، ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻰ آﻣﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻛﺠﺎ ﺑﻮدى؟ ﮔﻔﺖ: رﻓﺘﻢ ﻛﺒﺎبﻫﺎ را ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﻴﺮون ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮدﻧﺪ دادم. ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮدت ﭼﻪ ﻣﻰﺧﻮرى؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻛﻤﻰ ﻧﺎن ﻣﻰﺧﻮرم.
اﺷﻌﺎر ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ را دوﺳﺖ داﺷﺖ و ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻛﺮد. ﻛﺘﺎبﻫﺎى ﺗﺎرﻳﺨﻰ،ﻋﻠﻤﻰ، ﻫﻨﺮى ﻣﺬﻫﺒﻰ و ﻛﺘﺎبﻫﺎى
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻄﻬﺮى را ﻧﻴﺰ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻛﺮد.
ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺠﺎب ﺑﺴﻴﺎر ﺣﺴﺎس ﺑﻮد. او ﺧﻮاﻫﺮ ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻟﻪاش را ﺑﻪ رﻋﺎﻳﺖﺣﺠﺎب ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻣﻰﻛﺮد.
ﭘﺪر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: او از اﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﻮاﻫﺮ ﻛﻮﭼﻜﺶ ﺑﻰﺣﺠﺎب ﻋﻜﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺒﻮد ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد، وﻗﺘﻰ ﺑﻪ
راﻫﭙﻴﻤﺎﻳﻰ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ، ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﺣﺠﺎب را رﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻴﺪ و ﭼﺎدر ﺟﻠﻮﺑـﺴﺘﻪ ﺑﭙﻮﺷـﻴﺪ. ﻧﻤـﻰﮔﺬاﺷـﺖ
ﺧﻮاﻫﺮش ﺑﺪون ﭼﺎدر ﺑﻴﺮون ﺑﺮود ﺣﺘّﻰ ﺑﺮاى ﺗﺸﻮﻳﻖ او ﻛﺎرﺗﻰ ﺑﺎ ﻋﻜﺲ دﺧﺘﺮى ﺑﺎ ﺣﺠﺎب - ﻛـﻪ ﻗﺮآﻧـﻰ
در دﺳﺖ داﺷﺖ - ﺑﻪ او ﻫﺪﻳﻪ داد و ﮔﻔﺖ: دوﺳﺖ دارم ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﻳﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
در ﺗﻈﺎﻫﺮات و راﻫﭙﻴﻤﺎﻳﻰﻫﺎى ﻋﻠﻴﻪرژﻳﻢ ﺷﺎه ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. در ﭘﺨـﺶ اﻋﻼﻣﻴـﻪ و ﭘﻮﺳـﺘﺮﻫﺎ ﻓﻌﺎﻟﻴـﺖ
ﻣﻰﻧﻤﻮد و در ﺧﻴﺎﺑﺎنﻫﺎﻛﺸﻴﻚ ﻣﻰداد.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻔﺮﺗﻰ ﻛﻪ از رژﻳﻢ داﺷﺖ، از ﺧﻮردن ﺗﻐﺬﻳﻪ در دﺑﺴﺘﺎن ﺧﻮددارى ﻣﻰﻛﺮد. و دوﺳﺘﺎن ﺧـﻮد را
از اﺳﺮاف و ﻟﮕﺪﻛﺮدن ﭘﺎﻛﺖﻫﺎى ﺷﻴﺮ ﺑﺎز ﻣﻰداﺷﺖ. ﺑﻪ ﻣﻌﻠّﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﺶ ﻧـﺼﻴﺤﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و در ﻣـﻮرد
ﺣﺠﺎب ﺑﺮاى او دﻟﻴﻞ ﻣﻰآورد.
ﺑﻌﺪ از ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب وارد ﺑﺴﻴﺞ ﺷﺪ. اﻋﻼﻣﻴﻪﻫﺎى اﻣﺎم را در ﺧﺎﻧﻪﻫـﺎﻣـﻰاﻧـﺪاﺧﺖ. ﺑﻌـﺪ از ﻣـﺪﺗﻰ ﺑـﺎ
ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران ﻋﻀﻮ ﺳﭙﺎه ﺷﺪ.
در ﮔﺸﺖﻫﺎى ﺷﺒﺎﻧﻪى اواﻳﻞ اﻧﻘﻼب ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. از ﺑﻨﻰ ﺻﺪر ﻣﺘﻨﻔّﺮ ﺑﻮد و ﺑﺎ او ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﻰﻧﻤﻮد.
اﮔﺮ ﻛﺴﻰ ﺑﻪ ﻣﺸﻜﻠﻰ ﺑﺮﻣﻰﺧﻮرد، ﺳﺮﻳﻊ آن ﻣﺸﻜﻞ را رﻓﻊ ﻣﻰﻛﺮد. ﻫﻤﺴﺎﻳﻪﻫﺎ او را ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻳﻚ ﻓـﺮد
ﺑﺰرگﺗﺮ ﻧﮕﺎه ﻣﻰﻛﺮدﻧﺪ و او را ﺑﺮاى آﺷﺘﻰ دادن ﺑﻴﻦ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪﻫﺎ ﻣﻰﺑﺮدﻧﺪ.
ﺑﻪ روﺣﺎﻧﻴﻮن ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺑﻪ اﻣﺎم ﻋﺸﻖ ﻣﻰورزﻳﺪ و ﻫﻤﻴـﺸﻪ آرزوى دﻳـﺪار اﻣـﺎم را داﺷـﺖ. ﺑـﻪ ﻧﻤـﺎز
اﻫﻤﻴﺖ ﻣﻰداد. ﻧﻴﻤﻪﻫﺎى ﺷﺐ ﺑﻪ راز و ﻧﻴﺎز ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ.ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﺬﻫﺒﻰ و ﻣﺴﺠﺪ ﻣﻰرﻓﺖ.
ﻧﻤﺎز را ﺳﺮ وﻗﺖ ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز ﺻﺒﺢ ﻗﺮآن ﺗﻼوت ﻣﻰﻧﻤﻮد. در ﻣﺮاﺳﻢ ﺳـﻴﻨﻪ زﻧـﻰ و ﺳـﻮﮔﻮارى
ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد.
ﭘﺪر ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: زﻣﺴﺘﺎن ﺑﻮد و ﻫﻮا ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺮد و ﻧﻔﺖ ﻛﻢ ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﺑـﺮاى ﮔـﺮﻓﺘﻦ
ﻧﻔﺖ ﺻﻒ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﻣﻰﺑﺴﺘﻨﺪ. ﻋﺒﺎس از ﻣﻨﺰل ﻧﻔﺖ ﺑﺮاى ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎن ﻣﻰﺑﺮد. ﻣﻦ ﻧﮕﺮان ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﻧﻔـﺖ
ﺑﻮدم، ﭼﻮن اﮔﺮ ﺗﻤﺎم ﻣﻰﺷﺪ ﻛﺴﻰ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ ﻧﻔﺖ ﺑﮕﻴﺮد. ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ: اﮔﺮ ﻧﻔﺖ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد، ﭼﻪ ﻛﺎر ﻛـﻨﻢ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ، ﺧﺪا ﻣﻰرﺳﺎﻧﺪ. ﻳﻚ روز ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻰﻛﺮدم ﻧﻔﺖ دﻳﮕﺮ ﺗﻤﺎم ﺷـﺪه اﺳـﺖ، ﺑـﻪ ﺳـﺮاغ
ﺑﺸﻜﻪى ﻧﻔﺖ رﻓﺘﻢ و دﻳﺪم ﻓﻘﻂ ﻛﻤﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻰ، ﺑﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ و ﻋﻼﻗﻪ،اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ و اﻃﺎﻋﺖ از ﻓﺮﻣﺎن اﻣﺎم ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓـﺖ.
رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ را وﻇﻴﻔﻪى ﺧﻮد ﻣﻰداﻧﺴﺖ.
اﺑﺘﺪا از ﻃﺮﻳﻖ ﺑﺴﻴﺞ و ﺑﻌﺪ از ﻃﺮف ﺳﭙﺎه رﻓﺖ.ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﻦّ ﻛﻤﻰ ﻛﻪ داﺷﺖ، از رﻓـﺘﻦ او ﺑـﻪ ﺟﺒﻬـﻪ
ﻣﻤﺎﻧﻌﺖ ﻣﻰﻛﺮدﻧﺪ، وﻟﻰﺑﺎ ﻛﻮﺷﺶ ﺑﺴﻴﺎر ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮود.
زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰرﻓﺖ، ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﻣﻰروﻳﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﻴﻦ زﻣﺎن را ﻳﺎرى ﻛﻨﻴﻢ.
و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺗﺎ زﻧﺪه ام ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮوم. ﻋﺒﺎس در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻄ ﺸﻜﻦﺑﻮد. ﻗﺒﻞ از ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب ﺑـﻪ
ﺟﻮاﻧﺎن ﻣﺨﻔﻴﺎﻧﻪ آﻣﻮزش اﺳﻠﺤﻪ ﻣﻰداد ﺗﺎ ﺑﺮاى ﻛﺸﻴﻚﻫﺎى ﺷﺒﺎﻧﻪ آﻣﺎده ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻫﻤﻪ را ﺑﺮاى رﻓـﺘﻦ ﺑـﻪ
ﺟﺒﻬﻪ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰﻛﺮد.
در ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻌﺎون ﮔﺮدان ﻋﺒﺪاﻟّﻠﻪ ﺑﻮد.او ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده اش ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه اﺳﺖ ﭼﻮن دﻧﺒـﺎل ﭘـﺴﺖ و
ﻣﻘﺎم ﻧﺒﻮد.
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد، ﺗﻤﺎم ﻛﺎرﻫﺎ را ﺧﻮدش اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد؛ ﺣﺘّﻰ ﻇـﺮفﻫـﺎى دﻳﮕـﺮان را ﻫـﻢ
ﻣﻰﺷﺴﺖ.
آر - ﭘﻰ - ﺟﻰ زن ﺑﻮد. در ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﻣﺬﻫﺒﻰ داﺷﺖ و در ﺑﺴﻴﺞ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻰﻛﺮد. زﻣـﺎﻧﻰ ﻛـﻪ
از ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰآﻣﺪ ﺑﻪ ﮔﺸﺖﺷﺒﺎﻧﻪ ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ. وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﺮﺧﺼﻰ ﻣﻰآﻣﺪ در ﭘﺎﻳﮕﺎه ﻣﺤﻞﻧﮕﻬﺒﺎﻧﻰ ﻣﻰداد،
ﭼﻮن ﻧﻤﻰﺧﻮاﺳﺖ از ﺟﺒﻬﻪ دور ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ روز ﻣﺮﺧﺼﻰ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺸﺖ.
در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﺴﺘﺎن، ﻣﺤﺮّم، واﻟﻔﺠﺮﻣﻘﺪﻣﺎﺗﻰ و واﻟﻔﺠﺮ 3 ﺷﺮﻛﺖ داﺷﺖ.در ﻋﻤﻠﻴـﺎت ﺑـﺴﺘﺎن از ﻧﺎﺣﻴـﻪى
ﺷﻜﻢ ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ. ﺑﺎر دوم از ﻧﺎﺣﻴﻪى ﺳﺮ ﻣﺠﺮوح ﮔﺮدﻳﺪ. وﻟﻰ در ﻫﺮ ﺣﺎل از رﻓﺘﻦﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧـﻮددارى
ﻧﻤﻰﻛﺮد. ﺣﺘّﻰ دﻳﮕﺮان را ﻫﻢ ﺑﺮاى ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰﻛﺮد.
ﭘﺪر ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﺗﻨﮕﻪى ﭼﺰّاﺑﻪ از ﻧﺎﺣﻴﻪى ﺷﻜﻢ، دﺳﺖ و ﭘﺎ ﻣﺠﺮوح ﺷﺪه ﺑﻮد و
در ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎنﻫﺎى ﺗﻬﺮان، ﺗﺒﺮﻳﺰ و ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺴﺘﺮى ﺷﺪه ﺑﻮد، اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﻴﺰى ﻧﮕﻔﺘﻪﺑﻮد. وﻗﺘﻰ ﺑﻪ دﻳﺪﻧﺶ
رﻓﺘﻴﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮد.
ﻳﻚ ﺑﺎر ﺗﻴﺮ ﮔﺮدﻧﺶ اﺻﺎﺑﺖﻛﺮده ﺑﻮد. ﭘﺲ از ﺑﻬﺒﻮدى ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آﻣﺪه ﺑﻮد و ﻣـﻦ وﻗﺘـﻰ ﻟﺒـﺎسﻫـﺎﻳﺶ را
ﻣﻰﺷﺴﺘﻢ، ﺑﺮﮔﻪى اﺳﺘﺮاﺣﺖﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن را دﻳﺪم و ﻓﻬﻤﻴﺪم ﻛﻪ او ﻣﺠـﺮوح ﺑـﻮده اﺳـﺖ و ﻟﺒـﺎسﻫـﺎﻳﺶ
ﺳﻮراخ ﺷﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺖ: ﭼﻮن ﺳﻴﻨﻪ ﺧﻴﺰ ﻣﻰرﻓﺘﻢ و ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎرو ﺧﺎﺷﺎك ﺑﻮد ﻟﺒﺎسﻫـﺎﻳﻢ ﺳـﻮراخ ﺷـﺪه
اﺳﺖ.
ﭘﺪر ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻫﻤﺮزﻣﺶﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: او ﺑﺴﻴﺎر ﻓﺪاﻛﺎر ﺑﻮد. در ﺟﺒﻬﻪ ﻳﺎروﻳﺎور رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺑﻮد.
در ﻳﻜﻰ از ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎ رزﻣﻨﺪﮔﺎن 24 ﺳﺎﻋﺖ ﻏﺬاﻧﺨﻮرده ﺑﻮدﻧﺪ و اﻳﺸﺎن ﺑﻪ آنﻫﺎ ﻧﺨـﻮد و ﻛـﺸﻤﺶ داده
ﺑﻮد.
زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮﻣﻰﮔﺸﺖ، اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﺣﺮم ﻣﻄﻬﺮ اﻣﺎم رﺿﺎ(ع) ﻣﻰرﻓﺖ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻰآﻣﺪ. ﮔﺎﻫﻰ
ﻧﺎﻣﻪﻫﺎى دوﺳﺘﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮادهﻫﺎﻳﺸﺎن ﻣﻰرﺳﺎﻧﺪ و ﭘﺲ از آن ﺑﻪ ﻣﻨﺰل ﻣﻰآﻣﺪ.
در ﺟﺒﻬﻪ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻧﻤﺎز و روزه اﻫﻤﻴﺖ ﻣﻰداد. او ﻃﻮرى ﻧﻤﺎز ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻰﻛﺮدﻧﺪ. ﭼﻨـﺎن
ﺑﺎ ﺧﺸﻮع ﻣﻰاﻳﺴﺘﺎد و ﻛﻠﻤﺎت ﻧﻤﺎز را ادا ﻣﻰﻛﺮد ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻰﻛﺮدى ﻫﻴﭻ ﻛﺲ و ﻫﻴﭻ ﭼﻴـﺰ در اﻃـﺮاﻓﺶ
ﻧﻴﺴﺖ.
ﻋﻠﻰ ﺑﺎﻗﺮى ﺗﺸﻜّﺮى - ﭘﺪر ﺷﻬﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﻮد اﻳﺸﺎن ﻧﻴﺰ در ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﺟﺒﻬﻪ ﻣﺮاﺳﻢ
ﺳﻮﮔﻮارى و ﺳﻴﻨﻪ زﻧﻰﺑﺮﮔﺰار ﻣﻰﻛﺮد.
در آﺧﺮﻳﻦ دﻳﺪارش ﺑﺎﺧﺎﻧﻮاده آنﻫﺎ را ﺑﺮاى رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ دﻋﻮت ﻛـﺮد. ﻣـﻰﮔﻔـﺖ: ﺟﺒﻬـﻪ را ﺧـﺎﻟﻰ
ﻧﮕﺬارﻳﺪ. ﻫﻤﺮاه اﻣﺎم ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﻧﮕﺬارﻳﺪ رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺧﺴﺘﻪ ﺷـﻮﻧﺪ. آنﻫـﺎ را ﻳـﺎرى ﻛﻨﻴـﺪ و ﺟﺒﻬـﻪﻫـﺎ را ﭘـﺮ
ﻛﻨﻴﺪ.
ﭘﺪر ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎرى ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮود، ﮔﻔـﺖ: اﻳـﻦ آﺧـﺮﻳﻦ
دﻳﺪار اﺳﺖ و دﻳﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﻰﮔﺮدم. و از ﻫﻤﻪ ﺣﻼﻟﻴﺖ ﻃﻠﺒﻴﺪ.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: زﻣﺎﻧﻰﻛﻪ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ، ﺑﺮاى آنﻫﺎ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺘﻢ ﻣـﻰﮔﺮﻓـﺖ. و ﻫـﺮ
وﻗﺖ ﻛﺴﻰ ﻣﻔﻘﻮد ﻣﻰﺷﺪ، ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺳﻌﺎدﺗﺶ ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻮﻧﺪ، ﭘﺲ ﭼﻪ ﻛـﺴﻰ
ﺑﺠﻨﮕﺪ.
او دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﻔﻘﻮداﻷﺛﺮﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺧﻮاب دﻳﺪم ﻛﻪ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻣﻰ ﺑﻪ ﻣﻨـﺰل
ﻣﺎ آﻣﺪ و دﻓﺘﺮى را آورد و ﮔﻔﺖ: اﻣﻀﺎﻛﻦ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﺳﻮاد ﻧﺪارم. ﮔﻔﺖ: ﻣـﻰﺗـﻮاﻧﻰ اﻣـﻀﺎﻛﻨﻰ. وﻗﺘـﻰ از
ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪم، ﻋﺒﺎس ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪه ﺑﻮد.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻧﻘﻞ ﻣﻰﻛﻨﺪ: ﻋﻤﻪى ﺷﻬﻴﺪ ﺧﻮاب ﻣﻰﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ ﻗﺮآن در دﺳﺘﺶ اﺳﺖ و ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎﺑﻪ ﻃـﺮف
او ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﻋﺒﺎس را ﺻﺪا ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
ﻋﺒﺎس ﺑﺎﻗﺮى ﺗﺸﻜّﺮى در ﺗﺎرﻳﺦ 15/12/1362، در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺧﻴﺒﺮ ﺑـﻪ درﺟـﻪى رﻓﻴـﻊ ﺷـﻬﺎدت ﻧﺎﻳـﻞ
ﮔﺮدﻳﺪ. اﻣﺎ ﺟﻨﺎزه ى او ﺑﻪ دﺳﺖ ﻧﻴﺎﻣﺪ و در ﺗﺎرﻳﺦ1/5/1363 روح او ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺷﺪ و در ﺑﻬﺸﺖ رﺿـﺎ(ع)
ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻪ ﻳﺎد او ﺳﻨﮓﻗﺒﺮى ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدت او، ﺑﺮادر و ﭘﺪرش ﺑﺮاى ﺣﻀﻮر در ﺟﺒﻬﻪ ﻣﺼﻤﻢﺗﺮ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺷﻬﻴﺪ در وﺻﻴﺖ ﻧﺎﻣﻪى ﺧﻮد ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ:{ ﺑﺎر ﭘﺮوردﮔﺎرا، ﺗﺮا ﺷـﻜﺮ ﻛـﻪﺷـﺮﺑﺖ ﺷـﻬﺎدت، اﻳـﻦ ﻳﮕﺎﻧـﻪ راه
رﺳﻴﺪن اﻧﺴﺎن ﺑﻪ ﺧﻮدت را ﺑﻪ اﻳﻦ ﺑﻨﺪهى ﺣﻘﻴـﺮ ﻣـﺴﻜﻴﻦ و ﮔﻨﺎﻫﻜـﺎر ارزاﻧـﻰ داﺷـﺘﻰ و ﻣـﻦ ﺗﻨﻬـﺎ راه
ﺳﻌﺎدت ﺧﻮﻳﺶ را ﺷﻬﺎدت در راﻫﺖ ﻳﺎﻓﺘﻢ.
اى ﭘﺪران و ﻣﺎدران و اى ﺑﺮادران و ﺧﻮاﻫﺮان ﮔـﺮاﻣﻴﻢ، اﻳـﻦ را ﺑﺪاﻧﻴـﺪ ﻛـﻪ ﺷـﻬﻴﺪان ﻣـﺎ رﻓﺘﻨـﺪ و ﺑـﺎر
ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺘﺸﺎن را ﺑﺮ دوش ﻣﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ و ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ را ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﻢ و ﺑﻪ دﻳﮕﺮ ﺑﺮادران
ﺑﺴﭙﺎرﻳﻢ. اﮔﺮ ﺑﺮاى اﺳﻼم ﺧﺪﻣﺖ ﻧﻜﻨﻴﺪ، ﻓﺮدا ﻧﺰد ﺧﺪا رو ﺳﻔﻴﺪ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ. اﻣﺮوز راه اﻳﻦ ﻧﺎﻳﺐ ﺑﺮ ﺣﻖّ اﻣﺎم
زﻣﺎن(ﻋﺞ)، اﻳﻦ ﻓﺮزﻧﺪ اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ(ع) و اﻳﻦ روﺣﺎﻧﻴﺖ در ﺧﻄّﺶ دﻳﮕﺮ روﺷﻦ اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدت ﻣـﻦ
از رﻓﺘﻦ ﺑﺮادراﻧﻢ ﺑﻪﺟﺒﻬﻪ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮى ﻧﻜﻨﻴﺪ. از ﺷﻬﺎدت ﻣﻦ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﺧﺪاوﻧـﺪ ﻟﻄﻔـﻰ ﺑـﺮ ﺷـﻤﺎ
ﻛﺮده اﺳﺖ و ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ اﻣﺘﺤﺎﻧﻰ ﺑﺮاى ﺷﻤﺎ و ﺑﺮاى ﺧﺎﻧﻮادهﻫﺎى ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑـﺎ از دﺳـﺖ دادن ﭼﻨـﺪ
ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﻮد، ﻫﻨﻮز از ﭘﺎ ﻧﻨﺸﺴﺘﻪاﻧﺪ و ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ آﻣﺪه اﻧﺪ. ﻣﺎدرم، ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎدر وﻫﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ
ﻛﻪ وﻗﺘﻰ ﺳﺮ ﻓﺮزﻧﺪش را ﺑﺮاﻳﺶ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ، او ﻫﻢ ﺳﺮ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﻪ ﻃﺮف دﺷﻤﻦ ﭘﺮﺗﺎب ﻛﺮد و ﮔﻔـﺖ:
ﭼﻴﺰى را ﻛﻪ در راه ﺧﺪا داده ام، ﭘﺲ ﻧﻤﻰﮔﻴﺮم. از ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ ﻋﺰادارى ﻧﻜﻨﻴﺪ، وﻟـﻰ ﻫـﺮ وﻗـﺖ
ﺧﻮاﺳﺘﻴﺪ ﻋﺰادارى ﻛﻨﻴﺪﺑﺮاى اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ(ع) و 72 ﻳﺎر او ﻋـﺰادارى ﻛﻨﻴـﺪ و ﺑـﺮاى ﺣـﻀﺮت زﻫـﺮا(س)
ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﻴﺪ. از ﺷﻤﺎ ﻣﻰﺧﻮاﻫﻢﻛﻪ ﻟﺒﺎس ﺳﻴﺎه ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﻜﻨﻴﺪ، ﭼﻮن در ﺟﺸﻦ ﻟﺒﺎس ﺳـﻴﺎه ﻧﻤـﻰﭘﻮﺷـﻨﺪ و
ﺷﻤﺎ ﺑﻪ آنﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻧﻤﻰداﻧﻨﺪﻣﺎ و دﻳﮕﺮ رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺑﺮاى ﭼﻪ ﻫﺪﻓﻰ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫـﺎ رﻓﺘـﻴﻢ و ﺑـﻪ ﺷـﻬﺎدت
رﺳﻴﺪﻳﻢ، ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ: ﺑﺮاى دﻓﺎع از اﺳﻼم و ﺣﻔﻆ ﻧﺎﻣﻮس ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ رﻓﺘﻨﺪ و ﺑﺮاى ﻫﻤﻴﻦ ﻫﺪف ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت
رﺳﻴﺪه اﻧﺪ. از ﺷﻤﺎ ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻣﻰﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ دﺳﺖ از اﻣﺎم، اﺳﻼم و روﺣﺎﻧﻴﺖ ﺑﺮﻧﺪارﻳﺪ. ﭼﻮن اﮔﺮ ﺧـﺪاى
ﻧﻜﺮده ﭼﻨﻴﻦ اﺗّﻔﺎﻗﻰﺑﻴﻔﺘﺪ، ﺷﻤﺎ را از ﻓﻠﺴﻄﻴﻨﻰﻫﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ. ﭼﻮن اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: دﺷـﻤﻦ از اﺳـﻼم
ﺳﻴﻠﻰ ﺧﻮرده اﺳﺖ و اﮔﺮﭘﻴﺮوز ﺷﻮﻧﺪ، اﺳﻼﻣﻰ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﻰﮔﺬارﻧﺪ. ﺑﺮادراﻧﻢ از ﺷﻤﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎ دارم ﻛﻪ اﺳـﻠﺤﻪ
ﻣﻦ و دﻳﮕﺮ ﺑﺮادراﻧﻢ را ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻧﮕﺬارﻳﺪ. ﻣﻦ از ﺧﺪاوﻧﺪ ﺳﺒﺤﺎن ﺳﻼﻣﺘﻰ اﻣﺎم و ﻛﻠﻴـﻪ ﺧـﺪﻣﺘﮕﺰاران ﺑـﻪ
اﺳﻼم را ﺧﻮاﻫﺎﻧﻢ.
و از ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ در زﻣﺎن ﺣﻴﺎت، آنﻫﺎ را ﻣﻮرد اذﻳﺖ ﻗﺮار داده ام ﻣﻰﺧﻮاﻫﻢﻛﻪ ﻣﺮا ﻋﻔﻮ ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﺮاﻳﻢ ﻳﻚ
ﻣﺎه ﻧﻤﺎز ﺑﺨﻮاﻧﻴﺪ و 20 روز، روزه ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ.}
شهید مرتضی آوینی 4(عکس بیشتر ادامه مطلب)
زندگینامه سردار شهید علی اصغر حسینی محراب(یکی از همرزمان شهید کاوه)

ﻋﻠﻰ اﺻﻐﺮ ﺣﺴﻴﻨﻰ ﻣﺤﺮاب در ﭘﺎﻧﺰدﻫﻢ ﻣﺮدادﻣﺎه ﺳﺎل 1340 در ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻪ دﻧﻴﺎ آﻣـﺪ. ﭘـﺪرش ﻣﻐـﺎزه ى
ﺧﻮار ﺑﺎر ﻓﺮوﺷﻰ داﺷﺖ و از اﻳﻦ راه اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﻣﻰﻧﻤﻮد و آنﻫﺎ از ﻧﻈﺮ ﻣﺎﻟﻰ وﺿﻌﻴﺖ ﻣﻨﺎﺳﺒﻰ داﺷﺘﻨﺪ.
در ﺧﺎﻧﻪى ﻣﺤﺮاب ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ و ﻓﺮزﻧﺪان از ﻫﻤﺎن ﻛﻮدﻛﻰ، اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺖ ﺧـﻮد را در ﺧﺎﻧـﻪ
ﺑﺎ ﻛﺘﺎب و ﻛﺘﺎﺑﺨﻮاﻧﻰﻣﻰﮔﺬراﻧﺪﻧﺪ. ﭘﺪر ﺧﺎﻧﻮاده ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺶ را از زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣـﻰﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ ﺧـﻮب و ﺑـﺪ را
ﺗﺸﺨﻴﺺ دﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﺴﺠﺪ و ﻧﻤﺎز و زﻳﺎرت اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ(ع) آﺷﻨﺎ ﻛﺮده ﺑﻮد.
ﻋﻠﻰ اﺻﻐﺮ ﻋﻼﻗﻪى ﺑﺴﻴﺎرى ﺑﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ورزﺷﻰ داﺷﺖ. او ﻛﺸﺘﻰ ﺣﺮﻓﻪاى را از ﭼﻬﺎرده ﺳﺎﻟﮕﻰ زﻳـﺮ
ﻧﻈﺮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻣﺮﺑﻴﺎن ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺸﻮر - زرﻳﻨﻰ و ﻫﺎدى ﻋﺎﻣﻞ - آﻏﺎز ﻛﺮده ﺑﻮد. در دوران ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻋﻀﻮﺗﻴﻢ
ﻛﺸﺘﻰ و ﻓﻮﺗﺒﺎل ﻣﺪرﺳﻪﺑﻮد و در زﻣﻴﻨﻪى ﻛﺸﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﻘﺎم ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻧﻰ دﺳﺖ ﻳﺎﻓﺖ و ﭼﻨـﺪﻳﻦ ﺑـﺎر ﻫـﻢ در
وزن ﺧﻮد ﺑﻪ ﻣﻘﺎم ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﻰ در ﺳﻄﺢ ﻧﻮاﺣﻰ ﻣﺸﻬﺪ و اﺳﺘﺎن ﺧﺮاﺳﺎن رﺳﻴﺪه ﺑﻮد.
ﺷﻮخ ﻃﺒﻌﻰ و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦﻗﺪرت ﺑﺪﻧﻰاش، ﺟﺎﻳﮕﺎه وﻳﮋهاى را در ﺑﻴﻦ ﻫﻤﺒﺎزىﻫﺎ ﺑﺮاى وى ﺑﺎز ﻛﺮده ﺑﻮد و
او ﻳﻜﻰ از ﭘﻴﺸﮕﺎﻣﺎن ﺣﺮﻛﺖﻫﺎى داﻧﺶ آﻣﻮزى در ﺳﻄﺢ دﺑﻴﺮﺳﺘﺎنﻫﺎى ﻣـﺸﻬﺪ ﺑـﻪ ﺷـﻤﺎر ﻣـﻰرﻓـﺖ و
اوﻟﻴﻦ ﻛﺴﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ در دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن، ﻋﻜﺲﻫﺎى ﺷﺎه و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺶ را از دﻳﻮارﻫﺎ ﺑﻪ زﻳﺮ ﻛـﺸﻴﺪ. ﺣـﻀﻮر او در
اﻛﺜﺮ راﻫﭙﻴﻤﺎﻳﻰﻫﺎى ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺪون ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻧﻈﺎﻣﻰ، ﺑﻴﺎﻧﮕﺮﺷﺠﺎﻋﺖ و روﺣﻴﻪى ﻇﻠـﻢ ﺳـﺘﻴﺰى او
ﺑﻮد و در اوج ﻫﻤﻴﻦﻣﺒﺎرزات ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﺑﻰ وﻗﻔﻪاش ﺗﻮﺳﻂ ﻋﻤﺎل ﺣﻜﻮﻣـﺖ دﺳـﺘﮕﻴﺮ
ﺷﺪ؛ اﻣﺎ ﭘﺲ از آزادى ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺑﻪ ﻣﺒﺎرزات ﺧﻮد اداﻣﻪ داد.
در آن زﻣﺎن ﻣﺤﺮاب در ﺗﻴﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎل ﺗﺎج - ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﻧﺎمﻫﺎى دﻳﮕﺮى را ﭘـﺬﻳﺮﻓﺖ - ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان دروازهﺑـﺎن
ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻣﻰﻛﺮد و در ﻫﻤﻴﻦ ﺗﻴﻢ ﺑﻪ ﻛﺎرﻫﺎى اﻧﻘﻼﺑﻰ و ﺳﻴﺎﺳﻰ ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ.
ﻣﺴﺠﺪى ﻛﻪ ﻣﺤﺮاب و دوﺳﺘﺎﻧﺶ در آﻧﺠﺎ ﻓﻌﺎﻟﻴـﺖﻫـﺎى اﻧﻘﻼﺑـﻰ ﻣـﻰﻛﺮدﻧـﺪ واﻗـﻊ در ﻛـﻮى ﻃـﻼب،
ﺷﺎﺧﺺﺗﺮﻳﻦ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﺸﻬﺪ در آن زﻣﺎن ﺑﻮد.
ﺑﺎ وﺟﻮد ﻋﻼﻗﻪاش ﺑﻪﺗﺤﺼﻴﻞ، وﻗﺘﻰ ﻛﻪ دﻳﺪ ﭘﺪر ﭘﻴﺮش ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺎن آور ﺧﺎﻧﻮاده ى ﭘﺮﺧﺮج و ﭘﺮ اوﻻد آنﻫـﺎ
اﺳﺖ و ﺑﻪ زودى ﻧﻴﺰ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﺧﻄﻴﺮ ﺧﺮج اداﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞﻓﺮزﻧﺪان ﻗﺮار ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﻓـﺖ، درس
را رﻫﺎ ﻛﺮد ﺗﺎ ﺷﺎﻳﺪﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﺨﺸﻰ از اﻳﻦ ﺑﺎر ﺳﻨﮕﻴﻦ را ﺑﺮدوش ﺑﻜﺸﺪ. ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺑـﺮادران و ﺧـﻮاﻫﺮان
ﻣﺤﺮاب ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ در ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻛﻪ ﻛﺎر و ﺗﻼش او ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮد، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ اداﻣﻪ دﻫﻨﺪ. اﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻤـﺎم
اﻳﻦﻫﺎ ﻋﻄﺶ ﻣﺤﺮاب ﺑﺮاى داﻧﺴﺘﻦ، ﻫﺮﮔﺰ ﻛﻢ ﻧﺸﺪ و ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﻛﻪ از ﻛﻮدﻛﻰ ﺑـﺎ ﻫﻴـﺄتﻫـﺎى ﻣـﺬﻫﺒﻰ،
ﺣﺴﻴﻨﻴﻪﻫﺎ، ﻣﺴﺎﺟﺪ و ﺑﺎ روﺣﺎﻧﻴﻮن در ﺗﻤﺎس ﺑﻮد، در زﻣﺎن اﻧﻘـﻼب و اوجﮔﻴـﺮى آن ﻧﻴـﺰ ﺑـﺎ روﺣـﺎﻧﻴﻮن
اﻧﻘﻼﺑﻰ ﺑﻴﺸﺘﺮى آﺷﻨﺎﺷﺪ و در ﻣﺠﺎﻟﺲ آنﻫﺎ ﺣﻀﻮرى ﻓﻌﺎل داﺷﺖ.
ﻫﻴﺠﺪه ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮد ﻛﻪﺑﺎ ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ و ﻓﺮﻣﺎن اﻣﺎم(ره) ﻣﺒﻨـﻰ ﺑـﺮ ﺗـﺸﻜﻴﻞ ﺑـﺴﻴﺞ، ﺑـﻪ ﺻـﻒ
ﭘﻮﻻدﻳﻦ ﺑﺴﻴﺞ ﭘﻴﻮﺳﺖ و از آن ﭘﺲ ﺗﻤﺎم ﻧﻴﺮوﻳﺶ را ﺻﺮف رﺷﺪ روﺣﺎﻧﻰ و ﻣﻌﻨﻮى ﺧﻮﻳﺶ ﻧﻤـﻮد. او در
ﻃﻮل دوران ﺧﺪﻣﺖ ﺧﻮد در ﺑـﺴﻴﺞ، ﺗﺤـﺮّك و ﺗـﻼش ﺑـﺴﻴﺎرى در ﺟﻬـﺖ ﻣﺒـﺎرزه ﺑـﺎ ﺿـﺪ اﻧﻘﻼﺑﻴـﻮن
وﮔﺮوهﻫﺎى ﻗﺎﭼﺎق ﻣﻮاد ﻣﺨﺪر از ﺧﻮد ﻧﺸﺎن داد.
در ﺳﺎل 1360 - ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺘﻰ ﻛﻪ داﺷﺖ و ﺑﺎ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﻪ اﻣـﺮوز ﻛﻤـﻚ ﺑـﻪ دﻳـﻦ و
اﺣﻜﺎم ﻗﺮآن از اوﻟﻮﻳﺘﻰ ﺧﺎص ﺑﺮﺧﻮردار اﺳﺖ - ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺳﻴﻞ ﺧﺮوﺷﺎن ﻣﺮدم ﺣﺰب اﻟﻠّﻪ ﻋﺎزم ﺟﺒﻬﻪﻫﺎى
ﻧﺒﺮد ﺷﺪ و ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐﻣﻘﺪﻣﺎت آﺷﻨﺎﻳﻰ ﻣﺤﺮاب ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﻮد ﻛﺎوه ﻓﺮاﻫﻢﮔﺮدﻳﺪ.
ﻧﻘﺶ ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺎوه در ﺳﺎزﻧﺪﮔﻰﻣﺤﺮاب اﻧﻜﺎرﻧﺎﭘﺬﻳﺮ اﺳﺖ. ﻛﺎوه در ﺳﻔﺮﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه دﻳﮕﺮ ﻳـﺎراﻧﺶ
داﺷﺖ، ﻫﻤﻮاره ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﻰ را ﺑﺎ وﻳﮋﮔﻰﻫﺎى ﻣﻮرد ﻧﻈﺮش اﻧﺘﺨﺎب و ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﻰ دﻋﻮت ﻣﻰﻛﺮد. در ﻳﻜﻰ از
ﻫﻤﻴﻦ ﺳﻔﺮﻫﺎ ﺑﻮد ﻛﻪﻛﺎوه ﻣﺤﺮاب را دﻳﺪ و ﺑﻌﺪ از ﻛﻤﻰ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ او، او را ﺗﻮاﻧﺎ ﺑـﺮاى رﻫﺒـﺮى ﮔـﺮدان
ﺗﺎزه ﺗﺄﺳﻴﺲ ﺷﻬﺪا داﻧﺴﺖ. ﺑﻨﻴﺎﻧﮕﺬاران ﮔﺮدان ﻛﻪ در اﺑﺘﺪا ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺤﺮاب، ﻃﺮز ﻟﺒﺎس ﭘﻮﺷﻴﺪن، راه رﻓﺘﻦ
و ﻃﺮﻳﻘﻪى ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ او را ﻧﭙﺴﻨﺪﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻛﺮدﻧﺪ. اﻣﺎﻣﺪﺗﻰ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻬﻰ ﻛـﻪ
در ﭘﻰ ﺗﺬﻛّﺮات و ﺻﺤﺒﺖﻫﺎى ﺑﻪ ﺟﺎى ﻛﺎوه در ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه ﺑﻮد، ﻛﻢﻛـﻢ او را در ﺟﻤـﻊ ﺧـﻮد
ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻣﺤﺮاب ﻫﻤﺎن ﻛﺴﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻛﺎوه ﺑﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﻰﮔﺸﺖ. ﻓﺮدى ﺷﺠﺎع و ﺻﺎدق ﻛﻪ ﻫﻤﻴـﺸﻪ در
ﺟﻠﻮ ﻧﻴﺮوﻫﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد.
در ﻫﻤﺎن روزﻫﺎى ﻧﺨﺴﺖ اﻋﺰام، ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ اﺗّﻔﺎق ﻛﺎوه ﺑﻪ ﺳﻘّﺰ رﻓﺖ و ﺑﻪ ﮔﺮدان ﺷﻬﺪا ﭘﻴﻮﺳﺖ و ﭘﺲ از
ﭼﻨﺪى ﻋﻀﻮ رﺳﻤﻰ ﺳﭙﺎه ﺷﺪ.
اوﻟﻴﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻰﻛﻪ ﻣﺤﺮاب در آن ﺷﺮﻛﺖ ﻧﻤﻮد، ﻣـﺎﻧﻮرى ﺑـﻮد ﻛـﻪ در ﺷـﺐ ﻧـﻮزدﻫﻢ رﻣـﻀﺎن ﺻـﻮرت
ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ. او ﭘﺲ از ﺑﺮوز ﻗﺎﺑﻠﻴﺖﻫﺎ و ﺗﻮاﻧﺎﻳﻰﻫﺎﻳﺶ ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﻳـﻚ رزﻣﻨـﺪه، از ﺳـﻮى ﻛـﺎوه ﺑـﻪ ﺳِـﻤﺖ
ﺟﺎﻧﺸﻴﻨﻰ ﺳﺮﮔﺮوه و ﺑﻌﺪ از آن ﺑﻪ ﺳﺮﮔﺮوﻫﻰ ﻳﮕﺎن اﺳﻜﻮرت و ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﻣﻌﺎوﻧﺖ اﻃّﻼﻋﺎت ﺗﻴـﭗ وﻳـﮋهى
ﺷﻬﺪا ﺑﺮﮔﺰﻳﺪه ﺷﺪ.
ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺷﺎﺧﺺ دﻳﮕﺮى ﻛﻪ ﻣﺤﺮاب در آن ﻧﻘﺶ ﻣﺆﺛّﺮ و ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻼﺣﻈﻪاى داﺷﺖ، ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻰ ﺑـﻮد
ﻛﻪ در زﻣﺴﺘﺎن 1361، در ﻣﺤﻮر ﺳﺮدﺷﺖ - ﭘﻴﺮاﻧﺸﻬﺮ اﻧﺠﺎم ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎر ﺣﺎﻳﺰ اﻫﻤﻴﺖ ﺑﻮد؛ ﭼﺮا ﻛـﻪ
در ﻃﻰ آن ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺑﺴﻴﺎرى از ﻛﺸﻮرﻣﺎن از ﺟﻤﻠﻪ روﺳﺘﺎى ﻛﻮﭘﺮ، زﻧﺪان دوﻟﺘﻮ، و از ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻢﺗـﺮ ﺟﻨﮕـﻞ
آﻟﻮاﺗﺎن - ﻛﻪ ﺗﻮﺳﻂﺣﺰب دﻣﻮﻛﺮات ﺗﺴﺨﻴﺮ ﺷﺪه ﺑـﻮد - از وﺟـﻮد آنﻫـﺎ ﭘﺎﻛـﺴﺎزى و آزاد ﺷـﺪ. زﻧـﺎن،
دﺧﺘﺮان و دﻳﮕﺮ ﻛﺴﺎن ﺑﻪ اﺳﺎرت در آﻣﺪه ﺗﻮﺳﻂ اﻳﻦ ﺣﺰب آزاد ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ آﻏﻮش ﺧـﺎﻧﻮادهﻫـﺎى ﺧـﻮد
ﺑﺎزﮔﺸﺘﻨﺪ.
ﺟﻨﮓﻫﺎى ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﻣﻨﻈّﻢ ﻧﺒﻮد و آﻣﻮزشِ ﺻﺮف در ﺗﺮﺑﻴﺖ رزﻣﻨﺪهﻫﺎ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻤﻰ داﺷﺖ
و ذوق و ذﻛﺎوت ﺧﺪادادى ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ، و اﻳﻦ ﻫﻤﺎن ﭼﻴﺰى ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺤﺮاب در وﺟـﻮد ﺧـﻮد داﺷـﺖ. در
ﻫﻤﻴﻦ دوران ﺑﻮد ﻛﻪ او اوج ﻫﻨﺮش را ﻧﺸﺎن داد و در ﺷﺮاﻳﻄﻰ ﺳﺨﺖ و ﺑﺎ اﻣﻜﺎﻧﺎﺗﻰ ﻛﻢ و ﻣـﺴﻴﺮ دﺷـﻮار
ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﻳﺎراﻧﺶ ﻋﻤﻠﻴﺎت را ﭘﻴﺮوزﻣﻨﺪاﻧﻪ اﻧﺠﺎم دادﻧﺪ. در اﻳـﻦ ﻋﻤﻠﻴـﺎتﻫـﺎ ﺑـﻪ دﻟﻴـﻞ ﻧﺒـﻮد ﺗﺠﻬﻴـﺰات،
ﻣﺤﺮاب ﺟﻠﻮﺗﺮ از ﮔﺮوه ﭘﻴﺶ ﻣﻰرﻓﺖ و ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻰ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ.
ﻣﻬﻢﺗﺮﻳﻦ ﺑﺨﺶ اﻳﻦ ﺳﻠﺴﻠﻪﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎ، ﻓﺘﺢ ﻣﻨﻄﻘﻪاى در دلِ ﺟﻨﮕﻞ آﻟﻮاﺗﺎن ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺤﺮاب اﻳﺜﺎرﮔﺮاﻧﻪ
ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺧﻮاﻫﺮزاده اش - اﺣﻤﺪ ﺻﻔﺮزاده - اﷲ اﻛﺒﺮﮔﻮﻳﺎن ﭘﻴﺶ رﻓﺖ و ﺑـﺎ ﻧﻴﺮوﻫـﺎى اﻧـﺪﻛﻰ - ﻛـﻪ
ﻫﻤﺮاﻫﺸﺎن ﺑﻮد - در ﻋﺮض ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﻫﺪف را ﻓﺘﺢ ﻛﺮدﻧﺪ. در ﻃﻰ ﻳﻜﻰ از ﻫﻤﻴﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎ در ﺟﻨﮕﻞ
آﻟﻮاﺗﺎن، ﻣﺤﺮاب در اﺛﺮ اﻧﻔﺠﺎر ﻧﺎرﻧﺠﻚ ﻣﺠﺮوح و ﺑﻰ ﻫﻮش ﺷﺪ و ﺗﺮﻛﺶ ﺣﺎﺻـﻞ از آن اﻧﻔﺠـﺎر ﺗـﺎ آﺧـﺮ
ﻋﻤﺮ در ﮔﺮدن او ﺑﺎﻗﻰﺑﻮد.
ﻣﺤﺮاب در آزاد ﺳﺎزى ﺷﻬﺮ ﻣﻬﺎﺑﺎد ﻧﻴﺰ ﻧﻘـﺶ ﻣـﺆﺛّﺮ و ﻣﻨﺤـﺼﺮ ﺑـﻪ ﻓـﺮدى داﺷـﺖ. ﺟـﺴﺎرت، ﻗـﺪرت و
ﺷﺠﺎﻋﺖ او ﻣﻮﺟﺐ درﺧﺸﺶ او در ﺑﻴﻦ ﻫﻤﻪى ﻧﻴﺮوﻫﺎ ﺑﻮد. ﭘﺎﻛﺴﺎزى اﻃـﺮاف ﺷـﻬﺮ ﺑـﺎﺧﺘﺮان، ﻣﻮﻗﻌﻴـﺖ
دﻳﮕﺮى ﺑﺮاى ﺷﻜﻮﻓﺎﻳﻰ اﺳﺘﻌﺪادﻫﺎى ﻧﻈﺎﻣﻰ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﺮاب و زﻣﻴﻨﻪى ﻣﻨﺎﺳﺒﻰ ﺑﺮاى ﺑﺮوز ﻓﺪاﻛﺎرىﻫﺎﻳﺶ
ﺑﻮد. وﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺿﺪ اﻧﻘﻼب ﻣﻨﻄﻘﻪى ﺑﺴﺖدر ﻏﺮب ﻛﺮدﺳﺘﺎن را ﻣﻨﻄﻘﻪى اﻣﻨﻰ ﺑﺮاى ﺧﻮد ﻣﻰداﻧﺴﺖ،
ﻣﺤﺮاب ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻳﻚ ﮔﺮوﻫﺎن - ﻛﻪ ﻫﻤﮕﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮدش ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﻴﻤﻰ از ﺷﻬﺎدت ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ - ﺑـﻪ آن ﺟـﺎ
ﻳﻮرش ﺑﺮد و ارﺗﻔﺎﻋﺎت را از ﭼﻨﮓ آنﻫﺎ ﺧﺎرج ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ. او ﺑﺴﻴﺎرى از ﺳﺮﻛﺮدﮔﺎن ﮔﺮوهﻫﺎى ﺿﺪ اﻧﻘـﻼب
را ﻣﻰﺷﻨﺎﺧﺖ و ﻫﺮﮔﺎه ﺣﻀﻮر ﻳﻜﻰ از آنﻫﺎ را در ﺟﺎﻳﻰ اﺣﺴﺎس ﻣﻰﻛﺮد، ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ آنﺟﺎ ﻣـﻰﺷـﺘﺎﻓﺖ و
در ﭘﻰ دﺳﺘﮕﻴﺮى ﻳﺎ ﻧﺎﺑﻮدى آنﻫﺎ ﺑﺮ ﻣﻰآﻣﺪ.
در ﻋﻤﻠﻴﺎت آزادﺳﺎزى ﺳﺪ ﺑﻮﻛﺎن، ﻣﺤﺮاب ﻓﺮﻣﺎﻧﺪهى ﮔﺮدان و ﻋﻀﻮ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪى اﻃّﻼﻋﺎت - ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑـﻮد
و ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻴﻪ و ﻫﺪاﻳﺖ دﻳﮕﺮ ﮔﺮدانﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ. در ﺳﺎل 1361 ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن آﻣﻮزﺷﻰ ﺗﻴﭗ ﺗﻨﻬـﺎ دو
ﻧﻔﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻗﻤﻰ و دﻳﮕﺮى ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﺮاب - ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﺤﺮاب از اﻓﺮادى ﺑﻮد ﻛﻪ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖﻫﺎﻳﺶ در ﺟﻨﮓﻫـﺎ و
ﺳﺨﺘﻰﻫﺎ ﺑﺎرﻫﺎ ﺑﺮاى ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن رده ﺑﺎﻻ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد؛ از اﻳﻦ رو ﺑﻪ او ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖﻫﺎى ﻣﺨﺘﻠﻔـﻰ ﺳـﭙﺮده
ﻣﻰﺷﺪ ﻛﻪ اﻟﺒﺘّﻪ از ﭘﺲ ﻫﻤﻪى آنﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻰ ﺑﺮﻣﻰآﻣﺪ.
در اﺳﻔﻨﺪﻣﺎه 1362 ﺑﺎﺧﺎﻧﻢ ﺳﻜﻴﻨﻪ ﭘﺮواﻧﻪ ازدواج ﻛﺮد. ﻫﻤﺴﺮش ﺻـﺪاﻗﺖ، ﺻـﻔﺎ و ﻣﺤﺒﺘـﻰ را ﻛـﻪ در
وﺟﻮد ﻣﺤﺮاب دﻳﺪه ﺑﻮد، دﻟﻴﻞ اﺻﻠﻰ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﺧﻮد ﺑﺮاى ازدواج ﺑﺎ اﻳﺸﺎن ﻣﻰداﻧﺪ.
ﺑﻌﺪ از ﻣﺮاﺳﻢ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎرى، ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺖ و ﺑﻌﺪ از ﭘﻴﺮوزى در ﻳﻚ ﻋﻤﻠﻴﺎت، ﺳﻔﺮى ﺗﺸﻮﻳﻘﻰ ﺑﻪ
ﺳﻮرﻳﻪ ﻧﺼﻴﺒﺶ ﺷﺪ و از آنﺟﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﺒﺎرزان ﺟﻨﻮب ﻟﺒﻨﺎن ﺳﺮ زد. ﻓﻀﺎ و ﻣﻌﻨﻮﻳﺖ ﺣـﺎﻛﻢ ﺑـﺮ ﺟﺒﻬـﻪى
ﺣﺰب اﻟﻠّﻪ ﻟﺒﻨﺎن او را ﺷﻴﻔﺘﻪى ﺧﻮد ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد. اﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ازدواﺟﺶ ﺗﺮﺟﻴﺢ داد ﺑﻪ اﻳﺮان ﺑﺎزﮔﺮدد و
ﻣﺒﺎرزه را اﻳﻦﺟﺎ اداﻣﻪ دﻫﺪ.
ﺗﺤﻤﻞ ﺷﺮاﻳﻄﻰ ﻛﻪ ﻣﺤﺮاب داﺷﺖ، ﺑﺮاى ﻫﻤﺴﺮ ﺟﻮاﻧﺶ آﺳﺎن ﻧﺒﻮد. اﻣـﺎ ﻫﻤﺮاﻫـﻰ و ﻛﻤـﻚ ﻣﺤـﺮاب و
دﻟﺪارىﻫﺎﻳﺶ اﻳﻦ دﺧﺘﺮﺟﻮان را ﻣﺼﻤﻢ ﻣﻰﺳﺎﺧﺖ ﻛﻪ در ﻛﻨـﺎرش ﺑﺎﻳـﺴﺘﺪ و ﻳـﺎر او در ﺳـﻔﺮ ﺟﻬـﺎد و
ﻣﺒﺎرزه ﺑﺎﺷﺪ.
آنﻫﺎ زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺸﺘﺮك ﺧﻮد را ﻃﻰ ﻣﺮاﺳﻤﻰ ﺳﺎده و در ﻋـﻴﻦ ﺣـﺎل ﺑﺎﺷـﻜﻮه آﻏـﺎز و ﺳـﭙﺲ ﺑـﻪ اﺗﻔـﺎق
ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺑﻪ اروﻣﻴﻪ ﻋﺰﻳﻤﺖ ﻛﺮدﻧﺪ و در ﻳﻜﻰ از آﭘﺎرﺗﻤﺎنﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ در اﺧﺘﻴﺎر آنﻫـﺎ ﻗـﺮار ﮔﺮﻓـﺖ، ﺳـﺎﻛﻦ
ﺷﺪﻧﺪ.
ﻣﺤﺮاب ﺑﻴﺸﺘﺮ وﻗﺘﺶ را در ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﻣﻰﮔﺬراﻧﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻔﺘﻪاى ﻳﻚﺑﺎر ﺑﺮاى دﻳﺪن ﻫﻤﺴﺮش ﺑﻪ اروﻣﻴﻪ
ﺑﺎز ﻣﻰﮔﺸﺖ.
زﻳﺎرت اﻣﺎم رﺿﺎ(ع)، ﻣﻄﺎﻟﻌﻪى آﺛﺎر ﺑﺰرﮔﺎﻧﻰ ﭼﻮن ﻣﻄﻬﺮى، دﺳﺘﻐﻴﺐ و ﺑﻬﺸﺘﻰ و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﮔﺮدشﻫـﺎى
ﺧﺎﻧﻮادﮔﻰ از ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎى اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺘﺶ ﺑﻮد. ﺑـﻪ اﻣـﺎم ﺣـﺴﻴﻦ(ع) و ﺣـﻀﺮت زﻳﻨـﺐ(س) ﻋـﺸﻖ
ﻣﻰورزﻳﺪ؛ ﻃﻮرى ﻛﻪ ﻃﺒﻖﮔﻔﺘﻪى ﺧﻮاﻫﺮزاده و ﻫﻤﺮزﻣﺶ - ﻣﺤﺴﻦ ﻛﺮﻣﺎﻧﻰ - : ﻛﺎﻓﻰ ﺑﻮد ﻧﺎم ﺣﻀﺮت
زﻳﻨﺐ(س)ﺑﺮده ﺷﻮد ﺗﺎ اﺷﻚ او ﺟﺎرى ﺷﻮد.
اوﻟﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪ آنﻫﺎ در اول ﺷﻬﺮﻳﻮر ﻣﺎه ﺳﺎل 1364 ﺑﻪ دﻧﻴﺎ آﻣﺪ و ﻣﺤﺮاب او را زﻳﻨﺐﻧﺎﻣﻴﺪ.
ﭘﺲ از ﺗﻮﻟّﺪ زﻳﻨﺐ ﺑﺮاى ﺳﻜﻮﻧﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﺳﻨﮕﺮد ﻣﻬﺎﺟﺮت ﻛﺮدﻧﺪ. در ﻫﻤﺎن ﺳﺎل، در ﭘﻰ ﭘﻴﺮوزى در ﻳـﻚ
ﻋﻤﻠﻴﺎت، ﺑﺎر دﻳﮕﺮ ﺳﻬﻤﻴﻪاى ﺑﺮاى ﭘﺎﺳﺪاران ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻬﺖ اﻋﺰام ﺑﻪ ﺣﺞ در ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻋﻠﻰ اﺻﻐﺮ
ﻣﺤﺮاب ﻧﻴﺰ ﻳﻜﻰ از آنﻫﺎﺑﻮد. اﻣﺎ ﺑﻪ دﻟﻴﻞ داﺷﺘﻦ ﻣﺸﻜﻼت ﻣﺎﻟﻰ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﻣﺎﻟﻰ ﭘﺪرش - ﻛـﻪ اﻟﺒﺘّـﻪ ﺑـﻪ
ﺷﺮط ﺑﺎز ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ، آن وام را ﻗﺒﻮل ﻛﺮده ﺑﻮد - ﻋﺎزم ﺳﻔﺮ ﭘﺮ ﺑﺮﻛﺖ ﺣﺞ ﺷﺪ. ﭘﺲ از ﺑﺎزﮔﺸﺖ از ﻣﻜّﻪ
ﻣﻌﻈّﻤﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﻪ زﻳﺎرت اﻣﺎم رﺿﺎ(ع) ﺷﺘﺎﻓﺖ و ﺑﺎ اﻧﺪﻛﻰ درﻧـﮓ ﺑـﺮاى ﺑﺎزدﻳـﺪ از اﻗـﻮام و آﺷـﻨﺎﻳﺎن،
دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺖ.
او ﻋﻼﻗﻪى ﺑﺴﻴﺎرى ﺑﻪﻫﻤﺴﺮ و ﻓﺮزﻧﺪش داﺷﺖ؛ ﺑﺎ اﻳﻦ وﺟﻮد ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮد ﺟﻨﮓ و ﺟﺒﻬﻪ را رﻫﺎ ﻛﻨﺪ. در
ﺟﻮاب ﭘﺪر ﻛﻪ از او ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤـﺴﺮ و ﻓﺮزﻧـﺪش ﻣﻨﻄﻘـﻪ را رﻫـﺎ ﻛﻨـﺪ و در ﺳـﭙﺎه ﻣـﺸﻬﺪ
ﻣﺸﻐﻮل ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻮد، ﻗﺮآن ﻛﻮﭼﻜﻰ را از ﺟﻴﺒﺶ ﺑﻴﺮون آورد و ﮔﻔﺖ: ﭘﺪر، ﺗﻮ را ﺑﻪ ﻗﺮآن ﻣـﺎﻧﻊ رﻓـﺘﻦ
ﻣﻦ ﻧﺸﻮ. ﭼﻪ ﺑﺴﺎ در زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪى ﭼﻨﺪاﻧﻰ ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﺟﻮاﻧﺎن زﻳﺎدى ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ﻋـﺪم ﺗـﺴﻠّﻂ ﻣـﻦ ﺑـﻪ
ﻓﻨﻮن ﺟﻨﮕﻰ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪه اﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺴﺐ ﻛﺮده ام و از ﺗﻮاﻧﻤﻨﺪىﻫﺎﻳﻰ ﺑﺮﺧﻮردارم، ﻧﺒﺎﻳـﺪ
ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻰ ﻛﻨﻢ.
ﺑﻪ ﻣﺎدﻳﺎت و ﻣﺴﺎﺋﻞ دﻧﻴﻮى ﺗﻮﺟﻪ و ﻋﻼﻗﻪاى ﻧﺪاﺷﺖ. ﻳﻚﺑﺎر ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪه ﺑـﻮد ﻗـﺮار اﺳـﺖﺑـﻪ ﭘﺎﺳـﺪاران
درﺟﻪ اﻋﻄﺎ ﺷﻮد، ﺑﻪﻫﻤﺮاه ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺎوه و ﻫﻤﻪى ﭘﺎﺳﺪاران ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺎﻣﻪاى ﺗﻨﻈﻴﻢ و اﻋﻼم ﻧﻤﻮدﻧـﺪ: اﮔـﺮ
ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎرى ﺻﻮرت ﭘﺬﻳﺮد، ﻣﺎ ﺳﭙﺎه را ﺗﺮك ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ.
ﺑﺎ ﺷﻬﺎدت ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ى ﮔﺮدان وﻳﮋه ى ﺷﻬﺪا ﺳﻤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ای ﺑﻪ ﻛﺎوه ﺳﭙﺮده ﺷﺪ و ﮔﺮدان ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﻛﻤﻚ
ﺳﺮدار ﻣﻨﺼﻮرى، اﻳﺎﻓﺖ، ﺷﻬﻴﺪ ﻗﻤﻰ و ﻣﺤﺮاب ﺗﻮﺳﻌﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و ﺗﺠﻬﻴﺰ ﺷﺪ و ﺑـﻪ ﺗﻴـﭗ وﻳـﮋه ى ﺷـﻬﺪا
ﻣﺒﺪل ﮔﺮدﻳﺪ. اﻳﻦ ﺗﻴﭗ ﺑﻪ ﺗﺪرﻳﺞ داراى ﻳﮕﺎنﻫﺎى ﻣﺠﻬﺰى ﭼﻮن ﻳﮕﺎن درﻳﺎﻳﻰ و ﮔﺮدان ﭘﺪاﻓﻨـﺪى ﻗـﺎﺋﻢ
ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ و ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻰﻋﻠﻰاﺻﻐﺮ ﺣﺴﻴﻨﻰ ﻣﺤﺮاب ﺷﺪ. وﻗﺘﻰ ﮔﺮدان ﻗﺎﺋﻢ در ﻣﺤﻠّﻰ ﺑﻪ ﻧﺎم ﻛـﺸﺘﺎرﮔﺎه
در ﻣﻬﺎﺑﺎد اﺳﺘﻘﺮار ﻳﺎﻓﺖ، ﻣﺤﺮاب ﺑﺮاى ﺗﻮﺳﻌﻪ و ﺗﺠﻬﻴﺰ آن دﺳﺖ ﺑﻪ اﻗﺪاﻣﺎﺗﻰ زد؛ از ﺟﻤﻠﻪ اﻳـﻦ ﻛـﻪ آب
ﻣﻮرد ﻧﻴﺎز ﭘﺎدﮔﺎن را از ﭼﺎه ﻣﺘﺮوﻛﻰ در روﺳﺘﺎى ﻧﺰدﻳﻚ ﭘﺎدﮔﺎن ﺗﻬﻴﻪﻧﻤـﻮد. ﻫﻤﭽﻨـﻴﻦ ﺣﻤـﺎم ﻣﺘـﺮوك
ﺷﻬﺮ را ﺑﺮاى اﺳﺘﻔﺎدهى رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺑﺎزﺳﺎزى و ﻣﺮﻣﺖ ﻛﺮد.
ﮔﺮدان ﭘﺪاﻓﻨﺪى ﻗﺎﺋﻢﺑﻪ ﺗﺪرﻳﺞ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﻳﺎﻓﺖ و ﻧﺎم ﺗﻴﭗ را ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺖ. ﺳﭙﺲ ﻣﺴﺘﻘﻞ از ﺗﻴﭗ ﺷـﻬﺪا
ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺤﺮاب ﺑﻪﻋﻨﻮان ﺗﻴﭗ ﻣﺴﺘﻘﻞ اﻧﺼﺎراﻟﺮﺿﺎ(ع) ﮔﺮدﻳﺪ و زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﺳﭙﺎه ﺧﺮاﺳﺎن (ﺗﻴﭗ 3 ﻟﺸﻜﺮ
5 ﻧﺼﺮ) ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺤﺮاب در ﻛﻨﺎر ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖﻫﺎى ﺧﻮد ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎى اﻋﺰاﻣﻰ ﺗﺎزه رﺳـﻴﺪه ﻧﻴـﺰﻣـﻰﭘﺮداﺧـﺖ. ﻳﻌﻨـﻰ
ﻫﺮﮔﺎه ﻳﻚ ﮔﺮوه از ﺷﻬﺮﺳﺘﺎنﻫﺎﺑﻪ ﺗﻴﭗ ﻣﻠﺤﻖ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ، ﺑﺮاى آنﻫﺎ ﻳﻚ دوره ى ﻓﺸﺮده ى آﻣـﻮزش ﺑـﻪ
ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﺣﺴﻴﻨﻰ ﻣﺤﺮاب ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﻣﻰﺷﺪ.
ﻋﻼوه ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﻰ ﻣﻮارد ذﻛﺮ ﺷﺪه، ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎى ﭘﺴﻮه، ﻓﺘﺢ، ﻟﻴﻠﺔاﻟﻘﺪر، ﻗﺎدر، ﻣﺤﺎﺻﺮه ﭘﺎوه، واﻟﻔﺠـﺮ 2، 3،
4، ﺧﻴﺒﺮ، ﺑـﺪر و اﻟﻔﺠـﺮ 8 و 9 ﻧﻴـﺰ از ﺣـﻀﻮر و رﺷـﺎدتﻫـﺎى ﻣﺤـﺮاب ﺑـﻰ ﺑﻬـﺮه ﻧﺒﻮدﻧـﺪ. ﮔـﺴﺘﺮدﮔﻰ
ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖﻫﺎ و ﺧﺪﻣﺎت ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ ﺣﺪى ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﺎن ﺗﻤﺎﻣﻰ آنﻫﺎ ﻧﻴﺎزﻣﻨﺪ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻛﺎﻓﻰ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﻗـﻮل
ﻳﻜﻰ از ﻫﻤﺮزﻣﺎنِ او: ﻣﺤﺮاب در ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ، ﻳﻌﻨﻰ اﻳﻤﺎن، اراده، ﻗﺪرت و ﺗﻼش ﺧﺴﺘﮕﻰﻧﺎﭘﺬﻳﺮ، ﻣﺤﺒﺖ،
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻰ و در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﻗﺎﻃﻊ در ﻣﺪﻳﺮﻳﺖ و ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ای.
او ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻘﺎوم ﺑﻮد. در ﻳﻜﻰ از ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎ از ﻧﺎﺣﻴﻪى دﺳﺖﻣﺠﺮوح ﺷﺪ اﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤـﺎن ﺣـﺎل ﺑـﻪﻫـﺪاﻳﺖ
ﻧﻴﺮوﻫﺎ اداﻣﻪ داد. ﺑﻪ ﻃﻮرى ﻛﻪ وﻗﺘﻰ دﺳﺘﺶ را ﺑﺎﻻ و ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻣـﻰﺑـﺮد، از آﺳـﺘﻴﻨﺶ ﺧـﻮن ﻣـﻰﭼﻜﻴـﺪ.
ﻣﺤﺮاب ﺑﺮاى آﻣﻮزش و ﺗﺠﻬﻴﺰ ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﺶ از ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﻰ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻰﻛﺮد. در ﺳﻔﺮﻫﺎﻳﺶ ﺑـﻪ ﺧﺮاﺳـﺎن و
ﻣﺸﻬﺪ، ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﻰ را ﺑﺎ ﺧﻮد ﻫﻤﺮاه ﻛﺮد و ﺑﻪ ﺗﻴﭗ وﻳﮋه ى ﺷﻬﺪا ﻣﻠﺤﻖ ﻣﻰﻧﻤﻮد.
در ﺗﻤﺎم ﻃﻮل ﺧﺪﻣﺖ در ﻣﻮرد ﺑﻴﺖ اﻟﻤﺎل ﺑﺴﻴﺎر ﺣﺴﺎس ﺑﻮد و از ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ اﺳﺮاف ﻳـﺎ ﺳـﻮء اﺳـﺘﻔﺎده در
ﻫﺮ ﻣﻮرد ﺟﻠﻮﮔﻴﺮى ﻣﻰﻛﺮد.
ﺧﻮاﻫﺮ زاده اش - ﻣﺤﺴﻦﻛﺮﻣﺎﻧﻰ - ﻛﻪ ﻫﻤﺮزم او ﻧﻴﺰ ﺑﻮد در اﻳﻦ زﻣﻴﻨﻪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺧّﺼﻰ
آﻣﺪه ﺑﻮد. ﺑﭽﻪاش روى زاﻧﻮﻳﺶ ﺑﻮد. ﺑﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺳﭙﺎه آﻣﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰل ﭘﺪر ﺑﺰرگ. ﻫﻤـﺴﺮش ﭘﻴـﺎده آﻣـﺪه
ﺑﻮد. ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﺻﻐﺮ ﮔﻔﺘﻪﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻴـﺖ اﻟﻤـﺎل اﺳـﺖ. اﺳـﺘﻔﺎده ى اﺧﺘـﺼﺎﺻﻰ ﻣﻤﻨـﻮع. ﻓـﺮداى ﻗﻴﺎﻣـﺖ
ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
او ﺳﺨﻨﺮاﻧﻰﻫﺎى ﻣﺘﻌﺪد و ﻣﻔﺼﻠﻰ در ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﺨﺘﻠﻒ داﺷﺘﻪ اﺳـﺖ در ﻳﻜـﻰ از ﻫﻤـﻴﻦ ﺳـﺨﻨﺮاﻧﻰﻫـﺎ از
ﺑﺮادران رزﻣﻨﺪه ﺧﻮاﺳﺘﻪﺑﻮد ﻛﻪ اﮔﺮ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ او ﺑﻪ راه ﻛﺞ رﻓﺘﻪ، ﻫﺪاﻳﺘﺶ ﻛﻨﻨﺪ. ﺣﺘّﻰ آنﻫـﺎ را ﺗﺮﻏﻴـﺐ
ﻣﻰﻧﻤﻮد ﻛﻪ ﺑﺮ ﺳﺮش داد ﺑﺰﻧﻨﺪ، اﻣﺎ ﻏﻴﺒﺖ ﻧﻜﻨﻨﺪ؛ ﻛﻪ ﻏﻴﺒﺖﮔﻨﺎﻫﻰ اﺳﺖ ﻛﺒﻴﺮه.
ﻣﺮﺗّﺐ ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﺶ را ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰﻛﺮد و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﻢ. اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ، ﻣﻰﺗﻮاﻧﻴﺪ.
ﺧﻮاﻫﺮزاده ى ﻣﺤﺮاب - اﺣﻤﺪ ﺻﻔﺮزاده - ﻛﻪ در ﻣﺴﻴﺮ ﺷﻬﺎدت ﮔﻮى ﺳﺒﻘﺖ را از او رﺑﻮد، ﺑـﺎ ﺷـﻬﺎدﺗﺶ
ﺗﺄﺛﻴﺮى ﻋﻤﻴﻖ در ﻣﺤﺮاب ﺑﺎﻗﻰ ﮔﺬاﺷﺖ. ﺑﺎزﺗﺎب ﺷﻬﺎدت اﻃﺮاﻓﻴﺎن در ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺧﺸﻢ ﺑﻴـﺸﺘﺮ از
دﺷﻤﻦ و ﻋﺰم و ارادهاى ﭘﻮﻻدﻳﻦ ﺑﺮاى اداﻣﻪى راه آنﻫﺎ ﻧﻤﻮدار ﻣﻰﺷـﺪ. او ﺷـﻬﺎدتﻫـﺎى زﻳـﺎدى را در
ﺧﺎﻃﺮ داﺷﺖ، ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮوﺟﺮدى ﺷﻬﻴﺪ ﻧﺎﺻﺮ ﻗﻤﻰ، ﺷﻬﻴﺪ ﺧﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻳﻚ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺧﺎص ﺧﻮد را در ﺗﻜﺎﻣﻞ
و ﺗﻌﺎﻟﻰ ﻣﺤﺮاب داﺷﺘﻨﺪ.
ﺳﺮاﻧﺠﺎم در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻛﺮﺑﻼى 2 و در ﺗﺎرﻳﺦ 1/6/1365، ﺳﺮدار ﻣﺤﻤﻮد ﻛﺎوه - در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ی
ﮔﺮدان را ﺑﺮ ﻋﻬﺪه داﺷﺖ - ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ ﺧﻤﭙﺎرهى 60 ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ. وﻗﺘﻰ ﻛـﻪ ﻣﺤـﺮاب ﺑـﺮ
ﺑﺎﻻى ﺳﺮﭘﻴﻜﺮ ﺑﻰ ﺟﺎن ﻛﺎوه ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ، ﭼﻨﺪﺑﺎر او را ﺻﺪا زد. ﭼﻨﺎن ﺑﻰﺗﺎب ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺳﺮش را دوﺑﺎر
ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻛﻮﺑﻴﺪ؛ ﺑﻪﻃﻮرى ﻛﻪ ﺧﻮن از دﻣﺎﻏﺶ ﺟﺎرى ﺷـﺪ. ﺳـﭙﺲ او را در آﻏـﻮش ﻛـﺸﻴﺪ و ﺑﻮﺳـﻴﺪ و
ﭘﻴﻜﺮش را روى دوﺷﺶﮔﺬاﺷﺖ. ﺑﻠﻰ. ﺗﻘﺪﻳﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻣﺤـﺮاب - ﻛـﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷـﺘﺶ ﺑـﺎ ﻛـﺎوه رﻗـﻢ
ﺧﻮرده ﺑﻮد - ﭘﻴﻜﺮ او را ﺑﺮ دوش ﺑﻜﺸﺪ.
ﻓﺮداى آن روز ﻣﺤﺮاب در ﺻﻒ ﺗﻴﭗ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﺑﺮاى رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺳﺨﻨﺮاﻧﻰ ﻛﺮد و ﺧﺒﺮ ﺷـﻬﺎدت ﻛـﺎوه
را ﺑﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﺶ داد.
ﭘﺲ از آن ﻓﺮﺻﺖ ﻳﺎﻓﺖﺗﺎ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﺮاﺳﻢ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﻛﺎوه در ﻣـﺸﻬﺪ ﺑﺮﺳـﺎﻧﺪ و در ﻣﺮاﺳـﻢ ﻣﺨﺘﻠـﻒ ﺑـﻪ
اﻳﺮاد ﺳﺨﻨﺮاﻧﻰ درﺑﺎرهى ﻓﺪاﻛﺎرىﻫﺎ، دﻻورىﻫﺎ و ﻓﻀﺎﻳﻞ ﻛﺎوه و ﺧﺎﻃﺮات ﺧﻮد ﺑﺎ او ﺑﭙﺮدازد.
ﺷﻬﺎدت ﻛﺎوه ﺑﺮاى ﻣﺤﺮاب آﺛﺎر وﻳﮋه و ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮدى داﺷﺖ. او دوﺳﺖ ﻛﺎوه ﺑﻮد. ﻛﺎوه ﺑـﻪ او اﻋﺘﻤـﺎد
داﺷﺖ و او ﻛﺎوه را در ﺣﺪ ﻳﻚﻣﺮاد ﻣﻰداﻧﺴﺖ. اﻳﻦ ﻛﺎوه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖﻣﺤﺮاب از ﻫﻤـﺎن اﺑﺘـﺪا ﭘـﻰ
ﺑﺮد و ﺑﻪ دوﺳﺘﺎن ﻧﻴﺰﺗﻮﺻﻴﻪ ﻣﻰﻧﻤﻮد ﻛﻪ ﺑﺎ اﻳـﻦ ﺟـﻮان ﻣـﺪارا ﻛﻨﻨـﺪ و ﺻـﺒﻮر ﺑﺎﺷـﻨﺪ ﺗـﺎ روزى ﺷـﺎﻫﺪ
ﺷﻜﻮﻓﺎﻳﻰ او در ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﻣﺤﺮاب ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻪ دارم، از ﻛﺎوه دارم.اﻣﺎ اﻳﻦ را ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ داﺷﺖ ﻛﻪ ﻛﺎوه ﺑﻪ او
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد: اﻳﻦ ﻃﻮر ﺣﻮادث ﻧﺒﺎﻳﺪ در روﺣﻴﻪى او اﺛﺮ ﺑﮕﺬارد، ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻤﺎن و اراده راﻫﺶ را اداﻣـﻪ
دﻫﺪ.
ﻣﺎدرش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: وﻗﺘﻰﺑﺮاى ﺷﻬﺎدت ﻛﺎوه ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد، ﺧﻮاﺳﺘﻢ او را از رﻓﺘﻦ ﻣﻨـﺼﺮف ﻛـﻨﻢ؛
وﻟﻰ او ﭘﺎﺳﺦ داد: ﻣﺎدر، ﺧﺪا ﺷﺎﻫﺪ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاى ﺧﺪا ﻣﻰﺟﻨﮕﻢ. ان ﺷﺎءاﷲ ﻓﺮدا ﺷـﻤﺎ ﺟﻠـﻮى ﺣـﻀﺮت
زﻫﺮا(س) روﺳﻔﻴﺪ ﺧﻮاﻫﻴﺪﺑﻮد.
ﻣﺤﺮاب ﺑﺎر دﻳﮕﺮ ﺑﻪﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ. اﻣﺎ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﭘﺮﺗﻼش ﻣﺤﺮاب ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺪاﻓﻨﺪى ﺳﺎزﮔﺎرى ﻧﺪاﺷﺖ و
دوﺳﺖ داﺷﺖ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻣﺄﻣﻮرﻳﺖ ﺗﻴﭗ ﻣـﺴﺘﻘﻞ اﻧـﺼﺎراﻟﺮﺿﺎ(ع) را از ﭘﺪاﻓﻨـﺪ ﺑـﻪ آﻓﻨـﺪ و ﻋﻤﻠﻴـﺎﺗﻰ ﺗﻐﻴﻴـﺮ
ﺳﺎزﻣﺎﻧﻰ ﺑﺪﻫﺪ و ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺣﻜﻢ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻰ و آﻓﻨﺪى ﺑﻮدن اﻧﺼﺎراﻟﺮﺿﺎ را ﻗﺒـﻞ از ﺷـﺮوع ﻋﻤﻠﻴـﺎت
ﻛـﺮﺑﻼى 4 از ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪهى ﻛـﻞّ ﺳـﭙﺎه ﭘﺎﺳـﺪاران ﺑﮕﻴـﺮد. ﺑـﻪ اﻳـﻦ ﺗﺮﺗﻴـﺐ او ﺑﻨﻴﺎﻧﮕـﺬار ﺗﻴـﭗ ﻋﻤﻠﻴـﺎﺗﻰ
اﻧﺼﺎراﻟﺮﺿﺎ(ع) ﺷﺪ.
در زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﻟﺸﻜﺮ وﻳﮋهى ﺷﻬﺪا ﺑﺮاى ﺷﺮﻛﺖ در ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎى ﻛﺮﺑﻼى 4 و 5 آﻣﺎده ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ،
ﻣﺤﺮاب داﻳﻢ در راه ﺑﻮد. ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻳﮕﺎن درﻳﺎﻳﻰ وﻳﮋه ى ﺷﻬﺪا و ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﺗﻴﭗ اﻧﺼﺎراﻟﺮﺿﺎ(ع) و ﮔﺎﻫﻰ ﺑـﻪ
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ی ﻟﺸﻜﺮ وﻳﮋه ى ﺷﻬﺪا ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺑﺎ ﺷﺮوع ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻛﺮﺑﻼى 4، ﻣﺄﻣﻮرﻳﺖ اﻧﻔﺠﺎر ﻳﻚ ﭘﻞ ﻟﺠﺴﺘﻴﻚ ﻋﺮاق ﺑﻪ او واﮔﺬار ﺷﺪ. اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻘﺪﻳﺮ
ﺑﺎ ﻧﺎﻛﺎم ﻣﺎﻧﺪن ﻣﺮاﺣﻞ اوﻟﻴﻪى ﻋﻤﻠﻴﺎت، دﻳﮕﺮ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﻣﺤﺮاب ﻧﺮﺳﻴﺪ.
ﻳـﻚ روز ﻣﺎﻧـﺪه ﺑـﻪﺷـﺮوع ﻋﻤﻠﻴ ـﺎت ﻛـﺮﺑﻼى 5، ﻣﺤـﺮاب ﻣﺜـﻞ ﺑـﺴﻴﺎرى دﻳﮕـﺮ از ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪﻫﺎن ﻛـﻪ
ﺧﺎﻧﻮادهﻫﺎﻳﺸﺎن در ﻣﻨﺎﻃﻖﺟﻨﮕﻰ ﺳﺎﻛﻦ ﺑﻮدﻧﺪ،ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻣﻰداﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاى آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر
دﺧﺘﺮش را ﻣﻰﺑﻴﻨﺪ. ﻟﺬا وﻗﺘﻰ ﻛﻪ راﻧﻨﺪه اش ﺑﺮاى ﺑﺮدن او ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ آﻣﺪه ﺑﻮد، او را ﺑﺮاى ﺧﺮﻳـﺪ ﻣﺠﻠّـﻪ
ﺑﻴﺮون ﻓﺮﺳﺘﺎد و اﻳﻦ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺑﺎر اداﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد. ﺳﺮاﻧﺠﺎم دل از دﺧﺘﺮش ﻛﻨﺪ، او را ﺑﻮﺳـﻴﺪ و
ﺑﻌﺪ از ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻰ ﺑﺎﻫﻤﺴﺮش، ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد.
ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻛﺮﺑﻼى 5 آﻏﺎز ﺷﺪ. از ﺷﺐ ﭼﻬﺎرم ﻋﻤﻠﻴﺎت، ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ى ﻣﺤﻮر ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻰ ﻟﺸﻜﺮ
وﻳﮋهى ﺷﻬﺪا ﻋﻤﻞ ﻣﻰﻛﺮد. او ﺗﻮاﻧﺴﺖ در آن ﺷﺐ ﭘﺎﺗﻚ ﺷﺪﻳﺪ ﻋﺮاق را ﻗﺎﻃﻊ ﭘﺎﺳﺦ دﻫﺪ. ﺑﻪ ﻃﻮرى ﻛـﻪ
ﺗﺎ 9 ﺻﺒﺢ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ از ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﻟﺸﻜﺮ وﻳﮋه ى ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت ﻧﺮﺳﻴﺪﻧﺪ.
در ﺷﺐ ﺷﺸﻢ ﻋﻤﻠﻴﺎت و در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻟﺸﻜﺮ وﻳﮋه ى ﺷﻬﺪا ﺗﺎ اواﺳﻂ ﺷﻬﺮ دوﺋﻴﺠﻰﻋﺮاقﭘﻴﺶ رﻓـﺖ
و ﺑﺨﺶ ﻋﻈﻴﻤﻰ از ﭘﺎدﮔﺎن ﻗﺼﺮ را ﺗﺼﺮف ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ؛ ﺗﻮپﻫﺎ و راﻛﺖﻫـﺎى ﺷـﻴﻤﻴﺎﻳﻰ ﻣﻨﻔﺠـﺮ ﺷـﺪﻧﺪ.
ﻣﺤﺮاب ﻛﻪ ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎر ﺑﻪ اﻫﻮاز ﻓﺮﺳﺘﺎده ﺷﺪ. او ﭘﺲ از ﺗﺴﻜﻴﻦ ﻣﻮﻗّﺖ ﺳﻮزش ﭼﺸﻢﻫـﺎ
و ﮔﻠﻮ ﺗﻮاﻧﺴﺖ در راه ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﻂّ ﺳﺮى ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺰﻧﺪ و ﺑﺎر دﻳﮕﺮ دﺧﺘﺮش را ﺑﺒﻴﻨﺪ. اﻣﺎ اﻳﻦﺑـﺎر او در
ﺧﻮاب ﺑﻮد. اﺻﺮار ﺧﻮاﻫﺮ و ﻫﻤﺴﺮ ﻣﺤﺮاب ﺑﺮاى ﻣﺎﻧﺪن و اﺳﺘﺮاﺣﺖ در ﻋﺰم و اراده ى او ﺑﺮاى ﺑﺎز ﭘﻴﻮﺳﺘﻦ
ﺑﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﺶ ﺧﻠﻠﻰ وارد ﻧﻜﺮد و او ﺑﺮﺧﻼف دﺳﺘﻮرات ﭘﺰﺷﻚ دوﺑﺎره راﻫﻰ ﺧﻂّ ﺷﺪ.
در ﻓﺎﺻﻠﻪى روزﻫﺎى ﻫﻔﺘﻢﺗﺎ دﻫﻢ ﻋﻤﻠﻴﺎت او ﻣﺪام در ﺗﻚ و ﺗﺎبِ رﻓﺘﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰد ﻧﻴﺮوﻫـﺎﻳﺶ در ﺳـﻨﮕﺮ
ﻣﻘﺪم ﺑﻮد، اﻣﺎﺳﻮزش ﭼﺸﻢﻫﺎ و ﺳﻴﻨﻪاش اﻣﺎن را از او ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و او از ﻣﺮﻛـﺰ ﭘﻴـﺎم ﺑـﺎ ﻧﻴﺮوﻫـﺎﻳﺶ در
ﺗﻤﺎس ﺑﻮد. وﻟﻰ ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﻃﺎﻗﺖ از ﻛﻒ داد و ﺑﻌﺪ از ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎز در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ زﻳﺮ ﻟﺐ آﻳﻪ: اﻟﻠّﻬﻢ ارزﻗﻨﺎ
ﺗﻮﻓﻴﻖ اﻟﺸﻬﺎدة ﻓﻰ ﺳﺒﻴﻠﻚرا زﻣﺰﻣﻪ ﻣﻰﻛﺮد، ﺑﻪ اﺗّﻔﺎق ﻳﻜﻰ از ﻧﻴﺮوﻫﺎى اﻃّﻼﻋﺎت ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﻂّ ﺑـﻪ راه
اﻓﺘﺎد و در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪﺳﻮار ﺑﺮ ﻣﻮﺗﻮر ﺑﻪ ﭘﻞ ﺷﻬﺮ دوﺋﻴﭽﻰ ﻋﺮاقﻧﺰدﻳﻚ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ، ﺗﻮﺳـﻂ راﻛـﺖﻫـﺎى
ﻋﺮاﻗﻰ ﺑﻤﺒﺎران ﺷﺪﻧﺪ.
از وﺟﻮد ﻣﺤﺮاب و ﻳﺎر ﻫﻤﺮاﻫﺶ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ. و ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴـﺐ در ﺗـﺎرﻳﺦ 30 دى ﻣـﺎه 1365
ﻣﺤﺮاب ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺷﻬﺪا ﭘﻴﻮﺳﺖ.
اﻳﻦ در ﺣﺎﻟﻰ ﺑﻮد ﻛﻪﻫﻤﺴﺮش دوﻣﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﻮد را ﺑﺎردار ﺑﻮد و ﻣﺤﺮاب 5 ﻣﺎه ﭘﻴﺶ از ﺗﻮﻟّـﺪ دوﻣـﻴﻦ
ﻓﺮزﻧﺪش ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ.
ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ، ﺑﺮادرش ﺣﺎج ﻋﻠﻰ ﻣﺤﺮابﺑﻪ ﻗﺮارﮔﺎه ﺗﺎﻛﺘﻴﻜﻰ ﻟﺸﻜﺮ رﻓﺖ و ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺑﺮادر ﺻـﻼﺣﻰ
ﺑﻪ ﻣﺤﻞّ ﺷﻬﺎدت رﻓﺘﻨﺪ و ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﻜّﻪاى از ﭘﺎى ﻣﺤﺮاب، ﮔﻮش و ﻗﺴﻤﺘﻰ از ﺳﺮ و ﺻﻮرت و ﺗﻜّـﻪﻫـﺎى
ﻛﻮﭼﻜﻰ از ﺑﺪﻧﺶ را از روى ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪﻫﺎى اﻃﺮاف ﭘﻞ و زﻣﻴﻦﻫﺎى ﺣﺎﺷﻴﻪى رود ﺑﻴﺎﺑﻨﺪ. آن ﭼـﻪ از
ﺑﺪن ﻣﺤﺮاب ﺑﻪ دﺳﺖ آﻣﺪ؛ ﭼﻴﺰى ﺣﺪود 3 ﻛﻴﻠﻮﮔﺮم ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﺒﻮد. و اﻳﻦ ﻫﻢ ﺗﻘﺪﻳﺮ اﻟﻬﻰ ﺑﻮد؛ ﺑـﺮاى اﻳـﻦ
ﻛﻪ اﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﺤﺮاب را ﺑﻪ ﻳﺎد ﻫﻤﮕﺎن ﺑﻴﺎورد:
{ﺑﻪ ﺷﺮق و ﻏﺮب ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ اﮔﺮ ﺧﺎﻧﻪام را ﺑﻪ آﺗﺶ ﺑﻜﺸﻨﺪ و ﻗﻠﺒﻢ را ﺳﻮراخ ﺳـﻮراخ ﻛﻨﻨـﺪ، آرزوى اﻇﻬـﺎر
ﺿﻌﻒ و ﺷﻜﺴﺖ اﺳﻼم را و دﻳﻨﻢ را ﺑﻪ ﮔﻮر ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺮد. و اﮔﺮ ﭘﻴﻜﺮم را زﻧﺪه زﻧﺪه ﻗﻄﻌـﻪ ﻗﻄﻌـﻪ و ﭘـﺎره
ﭘﺎره ﻛﻨﻨﺪ و ﭘﺎرهﻫﺎى ﺗﻨﻢ را ﺑﺴﻮزاﻧﻨﺪ، ﺑﺎز ﻓﺮﻳﺎد ﺧـﻮاﻫﻢ زد: اﺳـﻼم ﭘﻴـﺮوز اﺳـﺖ، ﻛﻔـﺮ و ﻣﻨـﺎﻓﻖ ﻧـﺎﺑﻮد
اﺳﺖ.}
ﻗﻄﻌﺎت ﺑﺎﻗﻴﻤﺎﻧﺪه از وﺟﻮد ﭘﺎﻛﺶ در ﻣﻴﺎن اﺳﺘﻘﺒﺎل ﺑﻰﻧﻈﻴـﺮ ﻣـﺮدم ﺷـﻬﻴﺪ ﭘـﺮور ﻣـﺸﻬﺪ ﺗـﺸﻴﻴﻊ و در
ﻗﻄﻌﻪى ﺷﻬﺪاى اﻧﺼﺎراﻟﻤﺠﺎﻫﺪﻳﻦ - ﻧﺰدﻳﻚ آراﻣﮕﺎه ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺎوه - ﺑﻪ ﺧﺎك ﺳﭙﺮده ﺷﺪ.
شهید مصطفی چمران و یاران4(عکس بیشتر در ادامه مطلب)
شهید مصطفی چمران و یاران3(عکس بیشتر در ادامه مطلب)
زندگینامه شهید سید محسن حسنی

ﺳﻴﺪﻣﺤﺴﻦ ﺣﺴﻨﻰ - اوﻟﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪ ﺳﻴﺪﺣﺴﻦ- در اول ﻓـﺮوردﻳﻦ 1343 در ﺷﻬﺮﺳـﺘﺎن ﻣـﺸﻬﺪ ﻣﺘﻮﻟـﺪ
ﺷﺪ. در ﺧﺮدﺳﺎﻟﻰ ﻫﻤﺮاه ﭘﺪر در ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪﻫـﺎى ﻣـﺬﻫﺒﻰ - در ﻣﻬﺪﻳـﻪﺧﻴﺎﺑـﺎن ﺗﻬـﺮان - و ﻫﻤﭽﻨـﻴﻦ در
دورهﻫﺎى ﻗﺮآن و ﺟﻠﺴﻪ دﻋﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺳﻴﺎر ﺑﻮد، ﺣﻀﻮر ﭘﻴﺪا ﻣﻰﻛﺮد. ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﻛﻮدﻛﻰ ﻓﻌـﺎل
و ﭘﺮﺟﻨﺐ و ﺟﻮش ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺑﺎزﻳﻬﺎى ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎل ﻋﻼﻗـﻪ ﻓـﺮاوان داﺷـﺖ. در ﺳـﺎل 1349
وارد دﺑﺴﺘﺎن اﺑﺘﺪاﻳﻰﻋﺴﻜﺮﻳﻪ و در ﺳﺎل 1354 ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ راﻫﻨﻤﺎﻳﻰ ﻣﻨـﻮﭼﻬﺮى ﻣـﺸﻬﺪ وارد ﺷـﺪ. وى
اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺖ ﺧﻮد را ﺑﺎ ﺣﻀﻮر در ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﺬﻫﺒﻰ ﻣﻰﮔﺬراﻧﺪ.
رﻓﺘﺎر و ﺷﺨﺼﻴﺖ وى ﺑﺎ آﻏﺎز اﻧﻘﻼب ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓﺖ. در راﻫﭙﻴﻤﺎﻳﻴﻬﺎى دوران اﻧﻘﻼب ﺣـﻀﻮرى ﭘـﺮ رﻧـﮓ
داﺷﺖ. در اﻳﻦ دوران ﺑﻪ ﺗﻮزﻳﻊ ﻛﺘﺎب ﺗﻮﺿﻴﺢ اﻟﻤﺴﺎﺋﻞ اﻣﺎم در ﺑﺎزار ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮد. ﺳﻴﺪ ﻣﺤـﺴﻦ ﻛﺘﺎﺑﻬـﺎى
ﻣﺬﻫﺒﻰ، ﻗﺮآن و ﻣﻔﺎﺗﻴﺢ را ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻛـﺮد. دوﺳـﺘﺎن ﺻـﻤﻴﻤﻰ وى - ﺑـﻪ ﺳـﺒﺐ روﺣﻴـﻪ ﻣـﺬﻫﺒﻰ ﻛـﻪ
داﺷﺖﺑﻴﺸﺘﺮ روﺣﺎﻧﻴﻮن ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺑﺎ ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺑﺴﻴﺞ ﻣﺴﺘﻀﻌﻔﻴﻦ، ﻓﻌﺎﻟﻴﺘﻬﺎى ﺟﺪﻳﺪى را آﻏﺎز ﻛﺮد. ﺑﺎ ﺷﺮﻛﺖ در ﺑﺴﻴﺞ و ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻦ آﻣﻮزش
ﻧﻈﺎﻣﻰ در ﮔﺸﺖِ ﺷﺒﺎﻧﻪﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﻪ دﻟﻴﻞ آﻏﺎز ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠـﻰ از اداﻣـﻪ ﺗﺤـﺼﻴﻞ در دﺑﻴﺮﺳـﺘﺎن
ﻣﻨﺼﺮف و در ﺳﻦّ ﻫﻔﺪه ﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﺮاى اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ اﻋﺰام ﺷﺪ. ﻳﻚﺑﺎر در ﻣﻨﻄﻘـﻪ ﻣﻴﻤـﻚ ﻣﺠـﺮوح
ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪت ﺑﻴﺴﺖ روز در ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن آﻗﺎ ﻣﺼﻄﻔﻰ ﺧﻤﻴﻨﻰِ ﺗﻬﺮان ﺑﺴﺘﺮى ﺑﻮد.
وى ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺟﻨﮓ را از اﺻﻠﻰﺗﺮﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﻰداﻧﺴﺖ و ﻣﻰﮔﻔﺖ: اول اﻳـﻦ ﻣـﺴﺌﻠﻪ ﺑﺎﻳـﺪ ﺣـﻞّ ﺷـﻮد و
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ دﻳﮕﺮ ﺑﭙﺮدازﻳﻢ.
اﻧﮕﻴﺰه و ﻫﺪﻓﺶ از اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ، اﺟﺮاى ﻓﺮاﻣﻴﻦ اﻣﺎم(ره) ﺑﻮد و ﻓﻰ ﺳﺒﻴﻞاﻟﻠّﻪ و ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ در ﺟﺒﻬـﻪﻫـﺎ
ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺑﺰرگﺗﺮﻳﻦ آرزوﻳﺶ ﺷﻬﺎدت و از آرزوﻫﺎى دﻳﮕﺮش ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ ﺑﻮد.
ﺧﺼﻮﺻﻴﺖ ﺑﺎرز ﺳﻴﺪﻣﺤﺴﻦ ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎرى او ﺑﻮد. وى ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﻣﻰﺧﻮاﻧـﺪ و ﻫـﺮ ﺻـﺒﺢ زﻳـﺎرت
ﻋﺎﺷﻮرا را ﻗﺮاﺋﺖ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺗﻤﺎم ﺻﺤﺒﺘﻬﺎ و ﺗﻮﺻﻴﻪﻫﺎى اﻳﺸﺎن در وﺻﻴﺖﻧﺎﻣﻪاش ﻧﻤﻮد ﭘﻴﺪا ﻣﻰﻛﻨـﺪ. وى راﺟـﻊ ﺑـﻪ اﻧﻘـﻼب ﮔﻔﺘـﻪ
اﺳﺖ: اﻣﺎم را ﺗﻨﻬﺎﻧﮕﺬارﻳﺪ. دﻋﺎى ﺗﻮﺳﻞ، ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ و ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻜﻨﻴﺪ. ﻫﻤﻮاره ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺣﺠﺎب
را ﮔﻮﺷﺰد ﻣﻰﻛﺮد.
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﺳﻔﺎرش ﻣﻰﻛﺮد ﺑﻪ وﺻﻴﺖ ﺷﻬﺪا ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪ؛ و ﺣﺠﺎب،
را رﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻨﺪ و در ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ و ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ.
وى در ﺳﺎل 1362 ﻋﻀﻮﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران ﺷﺪ و از آﻧﺠﺎﻳﻰ ﻛﻪ در ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻧﻈﺎﻣﻰ ﻓﺮدى ورزﻳﺪه ﺑـﻮد، ﺑـﻪ
ﻋﻨﻮان ﻣﺮﺑﻰ آﻣﻮزش اﻧﺘﺨﺎب ﺷﺪ.
ﺗﻼش اﻳﺸﺎن در آن دوران ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎه ﺑﺴﻴﺞ، اﻧﺠﻤﻦ اﺳـﻼﻣﻰ و دﻋـﺎى ﺗﻮﺳـﻞِ ﺧـﺎﻧﻮادهﻫـﺎى
ﺷﻬﺪا در ﻣﺤﻞ ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺷﻮد.
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ در زﻣﺎن ﺷﻬﺎدت ﻣﺠﺮد ﺑﻮد.
وى ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﻴﺎت واﻟﻔﺠﺮ 8 ﺑﻪ ﮔﺮدان روح اﻟﻠّﻪ راه ﻳﺎﻓﺖ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﮔﺮوﻫﺎن ﻣﻨﺼﻮب ﺷﺪ.
در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻛﺮﺑﻼى 1 در ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﻗﻼوﻳﺰان - ﻧﺰدﻳـﻚ ﺷـﻬﺮ ﻣﻬـﺮان - در 11 ﺗﻴـﺮ 1365 در ﻫﻨﮕـﺎم
ﻋﺼﺮ، ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖﺗﺮﻛﺶ ﺑﻪ ﺳﺮ و ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ. ﻳﻜﻰ از دوﺳـﺘﺎن ﺷـﻬﻴﺪ ﻣـﻰﮔﻮﻳـﺪ: ﻣـﻦ
ﺧﻮدم را ﺑﻪ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ رﺳﺎﻧﺪم و ﻣﻰﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ اﻳﺸﺎن ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻛـﺎرى ﻧﺪاﺷـﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻴﺪ و ﺑﺮوﻳﺪ ﺟﻠﻮ.
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﻣﺪت ﺷﺶ ﺳﺎل در ﺟﺒﻬﻪ ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدت در ﺑﻬـﺸﺖ رﺿـﺎ(ع) ﻣـﺸﻬﺪ در
ﻛﻨﺎر دﻳﮕﺮ ﻫﻤﺮزﻣﺎﻧﺶ دﻓﻦ ﺷﺪ.
او در وﺻﻴﺖﻧﺎﻣﻪاش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: {دﻧﺒﺎل ﮔﻨﺎه ﻧﺮوﻳﺪ، ﭼﻮن ﻛﻪ ﺑﻴﭽﺎره ﻣﻰﺷﻮﻳﺪ. ﺑﺎ اﻓـﺮاد ﺧـﻮب ﻣﻌﺎﺷـﺮت
ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ. ﺧﻂّ ﺧﻮدﺗﺎن را از اﻣﺎم و اداﻣﻪ دﻫﻨﺪﮔﺎن راﻫﺶ ﺟﺪا ﻧﻜﻨﻴﺪ. در ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌـﻪ و ﺟﻤﺎﻋـﺖ ﺷـﺮﻛﺖ
ﻛﻨﻴﺪ. در ﺟﺒﻬﻪ ﺣﻀﻮر ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻴﺪ. اﺣﺘﺮام ﭘﺪر و ﻣـﺎدر را ﻧﮕﻬﺪارﻳـﺪ. از ﺷـﻤﺎ ﻋﺎﺟﺰاﻧـﻪ ﻣـﻰﺧـﻮاﻫﻢ ﻣـﺮا
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ و ﺑﺮاﻳﻢ دﻋﺎﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺤﺘﺎﺟﻢ.}
شهید مرتضی آوینی 3 (عکس بیشتر ادامه مطلب)
زندگینامه پاسدار شهید سید علی توکلی


ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ ﺗﻮﻛّﻠﻰ - دوﻣﻴﻦ ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﺎﻧﻮاده ﺳﻴﺪﻫﺎﺷﻢ ﺗﻮﻛﻠﻰ - در ﺗﺎرﻳﺦ ﺷﺎﻧﺰدﻫﻢ اﺳﻔﻨﺪﻣﺎه ﺳﺎل 1341
در ﺷﻬﺮ ﻣﻘﺪس ﻣﺸﻬﺪ - در ﺧﺎﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﻰ واﻗﻊ در ﻛﻮﭼﻪ ﻛﺮﺑﻼ، ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺗﻬﺮان - ﺑﻪ دﻧﻴﺎ آﻣـﺪ. ﺑﺮاﺳـﺎس
ﻋﻼﻗﻪ و اﻋﺘﻘﺎد ﺑﻪ اﺋﻤﻪ اﻃﻬﺎر(ع)، او را ﻋﻠﻰ ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ.
ﻣﺎدرش در ﻣﻮرد ﻧﺎم او ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻫﻨﻮز ﻛﻪ اﻳﻦ ﺑﭽﻪ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ، آرزو داﺷﺘﻢﺧﺪا ﺑﭽﻪاى ﺑﻪ ﻣـﻦ ﺑﺪﻫـﺪ
ﺗﺎ ﻧﺎﻣﺶ را ﻋﻠﻰ ﺑﮕﺬارم. اﻟﺤﻤﺪﻟﻠّﻪ ﺧﺪا ﻓﺮزﻧﺪى ﺷﺠﺎع و ﻏﻴﻮر ﺑﻪ ﻣﻦ داد ﻛﻪ ﺧـﺼﻠﺘﻬﺎى ﻋﻠـﻰ(ع) را ﺑـﻪ
ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ.
در دوران ﺷﻴﺮﺧﻮارﮔﻰ و زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻋﻠﻰ ﺷﻴﺮ ﺑﺪﻫﻢ، ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﺑﺪون وﺿـﻮ اﻳـﻦ ﻛـﺎر را
اﻧﺠﺎم ﻧﻤﻰدادم. ﺗﻨﻬﺎﺑﺎ ﺷﻴﺮ ﺧـﻮدم ﺑـﺰرﮔﺶ ﻣـﻰﻛـﺮدم و ﻫﻤﻴـﺸﻪ ﻣـﻰﮔﻔـﺘﻢ: ﺧـﺪاﻳﺎ! ﺑـﺎ ﻣﺤﺒـﺖ آﻗـﺎ
اﻣﻴﺮاﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ(ع) ﺑﻪ ﺑﭽﻪام ﺷﻴﺮ ﻣﻰدﻫﻢ.
ﻋﻠﻰ در دو - ﺳﻪ ﺳﺎﻟﮕﻰ، ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﭘﺪرش ﻣﺸﻐﻮل ﻧﻤﺎز ﺑـﻮد، ﺧـﻢ ﻣـﻰﺷـﺪ و ﻫﻤﭙـﺎى او ﺑـﻪ ﻧﻤـﺎز
ﻣﻰاﻳﺴﺘﺎد و در ﭘﻨﺞﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﺎ ﭘﺪرش ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻋﻠﻢ اﻟﻬﺪى و ﮔﺎﻫﻰ اوﻗﺎت، ﻣـﺴﺠﺪى در ﻛﻮﭼـﻪ ﻛـﺮﺑﻼ
ﻣﻰرﻓﺖ.
در ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﻰ، ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪﻣﻠّﻰ ﻧﻘﻮﻳـﻪ - واﻗـﻊ در ﺧﻴﺎﺑـﺎن ﺗﻬـﺮان - رﻓـﺖ و دوره اﺑﺘـﺪاﻳﻰ را در آن
ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻪ اﺗﻤﺎم رﺳﺎﻧﺪ. در اﻳﻦ ﻣﺪت از ﻧﻈﺮ اﺧﻼﻗﻰ، رﻓﺘﺎر ﺑـﺴﻴﺎر ﺷﺎﻳـﺴﺘﻪاى داﺷـﺖ و ﻣﺮﺑﻴـﺎن از وى
رﺿـﺎﻳﺖ ﻛﺎﻣـﻞ داﺷـﺘﻨﺪ. در درﺳـﻬﺎﻳﺶ ﻛﻮﺷـﺎ ﺑـﻮد، وﻟـﻰ ﺑـﻪ ﻓﺮاﮔـﺮﻓﺘﻦ ﻗـﺮآن و ﻗﺮاﺋـﺖ آن، ﻋﻼﻗـﻪ
ﺑﻴﺸﺘﺮداﺷﺖ. در ﺟﻠﺴﻪﻫﺎ و دورهﻫﺎى ﻗﺮآن ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻰﺷﺪ و ﺑﺎ ﻋﺸﻖ زﻳﺎد در آﻣﻮﺧﺘﻦ آن ﻣﻰﻛﻮﺷﻴﺪ.
ﺑﻪ واﻟﺪﻳﻦ اﺣﺘﺮام زﻳﺎدى ﻣﻰﮔﺬاﺷﺖ و ﻣﻄﻴﻊ اﻣﺮ آﻧﺎن ﺑﻮد. از ﻣﺪرﺳﻪ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺸﺖ، ﺳﻼم ﻣـﻰﻛـﺮد،
ﻛﺘﺎﺑﻬﺎﻳﺶ را ﻣﻰﮔﺬاﺷﺖ، ﻧﺎﻫﺎرش را ﻣﻰﺧﻮرد و ﮔﺎﻫﻰ وﻗﺘﻬﺎ دﺳﺖ ﻣﺎدر را ﻣﻰﺑﻮﺳﻴﺪ و از ﻛﺎرﻫﺎﻳﻰ ﻛـﻪ
او ﺑﺮاﻳﺶ اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد، ﺗﺸﻜّﺮ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑـﻪ اﻓـﺮاد ﺑـﺰرگﺗـﺮ ﻓﺎﻣﻴـﻞ اﺣﺘـﺮام ﻣـﻰﮔﺬاﺷـﺖ و ﻧـﺴﺒﺖ ﺑـﻪ
ﻛﻮﭼﻚﺗﺮﻫﺎ ﺗﺮﺣﻢ ﺧﺎﺻﻰ داﺷﺖ. ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و ﻛﺴﻰ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ آزارش ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﺑﺮﺳﺪ.
او از ﻫﻤﺎن ﻛﻮدﻛﻰ ﺑﺎ اﺳﻼم آﺷﻨﺎ ﺷﺪ و از ﻫﻤﺎن اﻳﺎم ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ و ﻓﺮاﻳﺾ دﻳﻨﻰاش اﻫﻤﻴﺖ ﻣﻰداد.
ﺧﻮاﻫﺮش در ﺧﺼﻮص اﻳﺎم ﻛﻮدﻛﻰ ﺳﻴﺪ ﻋﻠﻰ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻛﺎرﻫﺎى ﻣﺜﺒﺖ - ﻣﺜـﻞ ﻣﻬﺮﺑـﺎﻧﻰ و
ﻛﻤﻚ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان - را از او ﻳﺎد ﻣـﻰﮔـﺮﻓﺘﻴﻢ. درس ﺧﻮاﻧـﺪن او از روى ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ ﺑـﻮد. ﻋﻼﻗـﻪ زﻳـﺎدى ﺑـﻪ
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن داﺷﺖ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ آزار ﻧﻤﻰرﺳﺎﻧﺪ.
ﺑﭽﻪﻫﺎى ﻛﻮﭼﻚﺗﺮ ﻳﺎ اﻓﺮاد ﺑﺰرگﺗﺮ را ارﺷﺎد ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﺎ ﺳﻦّ ﻛـﻢ، از درك و ﺷـﻌﻮر ﺑـﺎﻻﻳﻰ ﺑﺮﺧـﻮردار
ﺑﻮد.
ﭘﺲ از ﺗﺤﺼﻴﻼت اﺑﺘﺪاﻳﻰ داوﻃﻠﺐ ﻛﺎر ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺷﻮر و ﺷﻮق زﻳﺎدى ﺑـﻪ آن ﭘﺮداﺧـﺖ. ﺑﻌـﺪ از ﭘﻴـﺮوزى
اﻧﻘﻼب ﻋﻀﻮ ﺑﺴﻴﺞ و در ﺑﺴﻴﺞ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﻨﺞ ﺗﻦ آلﻋﺒﺎ واﻗﻊ در ﺳـﻤﺰﻗﻨﺪ - ﺑـﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴـﺖﻣـﺸﻐﻮل ﺷـﺪ. او
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ و ﺑﺮاى ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎزى ﻟﺤﻈﻪﺷﻤﺎرى ﻣﻰﻛﺮد.
اوﻗﺎت ﻓﺮاﻏﺘﺶ، ﺑﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪﻛﺘﺎﺑﻬﺎى ﻣﺬﻫﺒﻰ از ﺟﻤﻠﻪ ﻛﺘﺎﺑﻬﺎى آﻳﺖاﻟﻠّﻪ ﻣﻄﻬﺮى، آﻳﺖ اﷲ دﺳﺘﻐﻴﺐ، آﻳﺖ
اﷲ ﻣﻈﺎﻫﺮى ﭘﺮ ﻣﻰﺷﺪ. در ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. ﻓﻮﺗﺒﺎل و ﺗﻜﻮاﻧﺪو از ورزﺷﻬﺎى ﻣـﻮرد ﻋﻼﻗـﻪاش
ﺑﻮد و ﻋﻴﺎدت ﺑﻴﻤﺎران و دﻳﺪار اﻗﻮام ﻧﻴﺰ ﺑﺮاى او اﻫﻤﻴﺖ داﺷﺖ.
ﺑﺰرگﺗﺮﻫﺎى ﻓﺎﻣﻴﻞ، از دﻳﺪ او ﺑﺴﻴﺎر ﻗﺎﺑﻞ اﺣﺘﺮام ﺑﻮدﻧﺪ و وﺟﻮد آﻧﻬﺎ را ﺑﺮﻛﺘﻰ ﺑﺮاى ﻓﺎﻣﻴﻞ ﻣﻰداﻧﺴﺖ و
در ﻣﻮرد ﺧﻮاﻫﺮ و ﺑﺮادراﻧﺶ، ﻣﺤﺒﺖ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻰ از ﺧﻮد ﻧﺸﺎن ﻣﻰداد و ﻣﺸﻜﻼت آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮﻳﻘﻰ ﻛﻪ
ﻣﻰﺷﺪ ﺣﻞ ﻣﻰﻛﺮد. ﺧﻮدﺧﻮاﻫﻰ و ﻏﺮور از ﻣﻮاردى ﺑﻮد ﻛﻪ ﻋﻠﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎر آﻧﻬﺎ ﻧﻤﻰﺷﺪ.
از دﺳﺘﻤﺰدى ﻛﻪ داﺷﺖﺑﺎ اﺟﺎزه واﻟﺪﻳﻦ ﺑﻪ ﻧﻴﺎزﻣﻨﺪان ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد و رﻓﺘﺎر ﻧـﻴﻜﺶ ﺑـﺎ ﻫﻤـﺴﺎﻳﻪﻫـﺎ از
ﺧﺼﻮﺻﻴﺎت ﺑﺎرز او ﺑﻮد. ﭼﻨﺪ ﻓﺮزﻧﺪ ﻳﺘﻴﻢ در ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﻰ آﻧﻬﺎ ﺑﻮدﻧﺪﻛﻪ ﻋﻠﻰ ﻫﻤـﻮاره ﻧﮕـﺮان آﻧـﺎن ﺑـﻮد و
ﻣﺮﺗّﺐ از ﺧﺎﻧﻮاده اش ﻣﻰﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺳﺮاﻏﻰ از آﻧﻬﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻳﺪ؟ آﻳﺎ ﺷـﺎﻣﻰ ﺑـﺮاى ﺧـﻮردن دارﻧـﺪ؟ و داﻳـﻢ
ﻣﻰﮔﻔﺖ: از آﻧﻬﺎ ﺧﺒﺮﺑﮕﻴﺮﻳﺪ. ﻳﻚ روز ﻫﻢ ﺗﻤﺎم ﭘﺲاﻧﺪاز ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﺎدر ﺑﭽﻪﻫﺎ داد. در اﻧﺠﺎم وﻇﺎﻳﻒ
او ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻧﺒﻮد و دل رﺣﻤﻰ او ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺗﺤﺼﻴﻞ در ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻠّﻰﻧﻘﻮﻳﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﺑﻮد ﭘﺎﻳﻪ اﻳﻤﺎﻧﻰ و ﻋﺒﺎدى ﻣﺴﺘﺤﻜﻤﻰ در ﻋﻠﻰ ﺑﻪ وﺟﻮد ﺑﻴﺎﻳﺪ.
در ﻫﻨﮕﺎم ﻋﺒﺎدت، ﺗﻀﺮّع ﺧﺎﺻﻰ ﺑﻪ درﮔﺎه ﺧﺪاوﻧﺪ داﺷﺖ و اﻏﻠﺐ روزه ﻣـﺴﺘﺤﺒﻰ ﻣـﻰﮔﺮﻓـﺖ. ﻧﻤﺎزﻫـﺎى
ﺷﺒﺶ ﺗﺮك ﻧﻤﻰﺷﺪ و ﻗﺮآن را ﺑﺎ ﺻﻮت زﻳﺒﺎﻳﻰ ﺗﻼوت ﻣﻰﻛﺮد. ﺷـﺒﻬﺎى ﺟﻤﻌـﻪ ﺑـﺴﻴﺎرى را در ﻣـﺴﺠﺪ
ﺑﺮاى ﻋﺒﺎدت و ﺧﺪﻣﺖﻣﻰﮔﺬراﻧﺪ. در ﺟﻠﺴﺎت دﻋﺎى ﻛﻤﻴﻞ، ﺗﻮﺳﻞ و ﻧﺪﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و ﻓـﺮازى از
دﻋﺎﻫﺎ را ﺑﺎﻟﺤﻦ ﺑﺴﻴﺎر زﻳﺒﺎﻳﻰ ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ. در اﻳﺎم ﻣﺤﺮّم و ﺻﻔﺮ در ﻫﻴﺌﺘﻬﺎى ﺳـﻴﻨﻪ زﻧـﻰ و روﺿـﻪﺧـﻮاﻧﻰ
ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻘﻴﺪ ﺑﻮد ﻛﻪ در ﺳﻮگ اﺑﺎﻋﺒﺪاﻟﻠّﻪ اﻟﺤﺴﻴﻦ(ع) ﻟﺒﺎس ﻣﺸﻜﻰ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻛﻨﺪ. او ﺑـﺴﻴﺎر
ﻣﺆﻣﻦ و ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ اﺻﻮل دﻳﻨﻰ ﺑﻮد.
ﮔﺮﭼﻪ در ﻗﺒﻞ از اﻧﻘﻼب ﺳﻦّ ﻛﻤﻰ داﺷﺖ، وﻟﻰ ﻫﺮﮔﺎه ﺟﻠـﺴﻪاى ﻋﻠﻴـﻪ رژﻳـﻢ ﺗـﺸﻜﻴﻞ ﻣـﻰﺷـﺪ در آن
ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﺎ ﺷﺮوع اﻧﻘﻼب و اوجﮔﻴﺮى آن، ﻋﻠـﻰ ﻫـﻢ ﻣﺎﻧﻨـﺪ دﻳﮕـﺮ ﺟﻮاﻧـﺎن اﻳـﻦ ﻣـﺮز و ﺑـﻮم در
ﺗﻈﺎﻫﺮات ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و اﻛﺜﺮ اوﻗﺎﺗﺶ را ﺑـﺎ دوﺳـﺘﺎﻧﺶ ﺑـﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴـﺖ در زﻣﻴﻨـﻪ اﻧﻘـﻼب ﻣـﻰﮔﺬراﻧـﺪ و
اﻋﻼﻣﻴﻪﻫﺎ و ﭘﻮﺳﺘﺮﻫﺎى اﻣﺎم(ره) را ﭘﺨﺶ ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﺮ روى دﻳـﻮار ﺷـﻌﺎر ﻣـﻰﻧﻮﺷـﺖ. ﺑﻌـﺪ از ﭘﻴـﺮوزى
اﻧﻘﻼب و ﺷﻜﻞﮔﻴﺮى ﺑﺴﻴﺞ، ﻛﺎرﻫﺎى ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ، ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺗﻰ و ﺟﻤﻊآورى ﻛﻤﻜﻬﺎى ﻧﻘـﺪى و ﺟﻨـﺴﻰ ﻣـﺮدم
ﺑﺮاى ﺟﺒﻬﻪ را ﺑﻪ ﻋﻬﺪه ﮔﺮﻓﺖ.
او در دﺳﺘﮕﻴﺮى ﻋﻮاﻣﻞﺿﺪ اﻧﻘﻼب و ﺑﺮ ﻣﻼ ﺷﺪن ﺧﺎﻧﻪﻫﺎى ﺗﻴﻤﻰ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺰاﻳﻰ را اﻳﻔﺎ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺑﺎ اﺟﺎزه ﭘﺪر، ﻋﻀﻮﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ ﺷﺪ. و اﻳﺸﺎن از ﺧﺪاوﻧﺪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗـﺎ ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﺻـﻼح
ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮاى ﻓﺮزﻧﺪش ﭘﻴﺶ آورد. ﻗﺒﻞ از اﻧﻘﻼب، ﻋﻠﻰ ﺑﻪ ﻣـﺴﺎﺋﻞ دﻳﻨـﻰاش ﭘﺎﻳﺒﻨـﺪ ﺑـﻮد، وﻟـﻰ ﭘﻴـﺮوزى
اﻧﻘﻼب ﺑﺮ روﺣﻴﻪ او ﺗﺄﺛﻴﺮﺑﺴﺰاﻳﻰ ﮔﺬاﺷﺖ و او را در ﻋﻘﻴﺪهاش، راﺳﺦﺗﺮ ﻛﺮد.
اﺳﺘﺨﺪام رﺳﻤﻰ او در ﺳﭙﺎه، ﺑﺎﻋﺚ دورى او از ﺑﺴﻴﺞ ﻣﺤﻞ ﻧﺸﺪ و ﮔﺸﺘﻬﺎى ﺷﺒﺎﻧﻪ را ﺑﻪ ﻃـﻮر اﻓﺘﺨـﺎرى
اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد.
ﺷﻮق ﭘﻴﻮﺳﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﺮادراﻧﺶ در ﺟﺒﻬﻪ، او را از ﺧﻮد ﺑﻰﺧﻮد ﻣﻰﻛﺮد. و اﻳﻦ ﺷﻮر و ﺷﻮق ﻫﻨﮕـﺎﻣﻰ ﭘﺪﻳـﺪ
آﻣﺪ ﻛﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﺑﺮاى ﺟﺒﻬﻪ در ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﻋﻠﻰ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻰ وﺻﻒﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺑﻪ ﻣﻨـﺰل آﻣـﺪ و از ﻣـﺎدر
ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ اﺟﺎزه رﻓﺘﻦﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ را ﺑﻪ او ﺑﺪﻫﺪ. ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ، او اﺣﺴﺎس ﻣـﻰﻛـﺮد ﺟـﺎﻳﺶ در ﺟﺒﻬـﻪ
ﺧﺎﻟﻰ اﺳﺖ. ﺗﺤﻮل ﻋﺠﻴﺒﻰ در ﺷﺨﺼﻴﺖ او ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه ﺑﻮد.
ﻋﻠﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻫﺪف ﺧﻮد و اﻧﻘﻼب را در ﺟﻨﮓ ﻣﻰدﻳﺪ و رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ را وﻇﻴﻔﻪ ﺧﻮد ﻣﻰداﻧﺴﺖ.
و در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﻳﺶ را ﻣﻰﮔﺮﻓﺖ، ﻣﻰﮔﻔﺖ: زﻣﺎﻧﻰ ﻣﻰﺗﻮاﻧﻴﻢ دﻳﻨﻤﺎن را ﺑﻪ اﻧﻘـﻼب ادا
ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺠﻨﮕﻴﻢ و ﻗﻄﻌﻪﻗﻄﻌﻪ ﺷﻮﻳﻢ. ﺷﻬﺎدت، ﺗﻨﻬﺎ آرزوى او ﺑﻮد.
از 2 آذر 1360 ﺑﻪ ﻃﻮر داوﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﻋﺎزم ﮔﻴﻼنﻏﺮب ﺷﺪ و ﺗﺎ 18 ﺑﻬﻤـﻦ 1360 ﻣـﺸﻐﻮل ﺧـﺪﻣﺖ ﺑـﻮد.
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺗﻴﭗ وﻳﮋه ﺷﻬﺪا در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮد.
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﺮاى زﻳﺎرت اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ(ع) و دﻳﺪن ﺧﺎﻧﻮاده ﺑﻪ ﻣﺮﺧﺼﻰ ﻣﻰرﻓﺖ و ﺧﻴﻠﻰ زود ﺑﺮﻣﻰﮔﺸﺖ.
ﻧﻤﺎزﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺷﻰ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﻰآورد. از ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻰ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﻌﺪ
از ﻧﻤﺎز، ﺗﻌﻘﻴﺒﺎت را اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد. روزهﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ و ﺷﺎدى ﺗﻤـﺎم ﻣـﻰﮔﺮﻓـﺖ. روزﻫـﺎى ﺗـﺸﻴﻴﻊ
ﺟﻨﺎزه، ﺻﺒﺢ زود ﻋﺎزم ﺳﺘﺎد ﺷﻬﺪا ﻣﻰﺷﺪ.
ﺷﻬﺎدت ﻫﻔﺘﺎد و دو ﺗﻦ از ﻳﺎران اﻣﺎم(ره) ﺑﺮاﻳﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﻧـﺎﮔﻮار ﺑـﻮد و ﺑﻌـﺪ از ﻧﻤـﺎز ﺑـﻪ ﻳﺎدﺷـﺎن ﮔﺮﻳـﻪ
ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﻪ ارواح ﭘﺎك ﻳﻜﺎﻳﻚ آﻧﻬﺎ درود ﻣﻰﻓﺮﺳﺘﺎد و آه ﻣﻰﻛﺸﻴﺪ. ﭘﺪر ﻋﻠﻰ ﻣﻰﮔﻮﻳـﺪ: ﮔـﺎﻫﻰ دﻳـﺪه
ﺑﻮدم زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺳﺨﻨﺮاﻧﻰﻣﺮﺣﻮم ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻬﺸﺘﻰ از ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن ﭘﺨﺶ ﻣﻰﺷﺪ، ﺧﻴﻠﻰ ﻣﺘـﺄﺛّﺮ ﻣـﻰﺷـﺪ و ﺑـﺎ
ﭼﺸﻤﺎن ﭘﺮ از اﺷﻚ، آه ﺳﻮزﻧﺎﻛﻰ ﻣﻰﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻪ ﻗﺎﺗﻞ آن ﺷﻬﻴﺪ ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻰﻓﺮﺳﺘﺎد و آرزو ﻣﻰﻛﺮد ﻫﺮﭼـﻪ
زودﺗﺮ، روﺣﺶ ﺑﻪ ارواح ﭘﺎك ﺑﻬﺸﺘﻰﻫﺎ، رﺟﺎﻳﻰﻫﺎ، ﻣﻄﻬﺮىﻫﺎ و ﺳﺎﻳﺮ ﻳﺎران ﺑﺎوﻓﺎى اﻣﺎم(ره) ﻣﻠﺤﻖ ﺷﻮد.
ﺑﻪ ﻳﺎد ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺪا اﺷﻚﻣﻰرﻳﺨﺖ و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺑﺎر اﻟﻬﺎ! ﭘﺲ از ﺳﭙﺮى ﺷـﺪن ﭼﻬـﺎرده ﻗـﺮن، ﺗـﻮ ﺑـﻪ ﻣـﺎ
ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺰرﮔﻰ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﻓﺮﻣﻮدى و ﺳﺎﻳﻪ ﭘﺮ ﺑﺮﻛﺖ اوﻻد ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺧﻮد را ﺑﺮ ﺳـﺮﻣﺎ ﮔـﺴﺘﺮدى، ﺷـﻜﺮ ﮔـﺰارم،
وﻟﻰ اﻳﻦ ﺑﻰﺧﺒﺮان و ﻣﻨﺎﻓﻘﻴﻦ ﻗﺪر اﻳﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺰرگ را ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ و ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺧﺮاﺑﻜﺎرى و ﺷـﻬﺎدت ﻳـﺎوران
ﺻﺪﻳﻖ اﻣﺎم ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ زودى آﻧﻬﺎ را از ﺑﻴﻦ ﺑﺒﺮ.
ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻋﻠﻴﻪ اﻣﺎم(ره) و اﻧﻘﻼب ﺳﺨﻦﻣﻰﮔﻔﺘﻨﺪ، اﻳﺴﺘﺎدﮔﻰ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧـﺎن را
ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻣﻰﻛﺮد و ﻫﻤﻴﺸﻪﺑﺎ اﺳﺘﺪﻻل و ﻣﻨﻄﻖ ﺑﺎ آﻧـﺎن ﺑﺮﺧـﻮرد ﻣـﻰﻛـﺮد. او ﻫﻤﻴـﺸﻪ ﻣـﺸﻜﻼت دوران
اﻧﻘﻼب را ﺑﺎ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎى دوران ﺻﺪراﺳﻼم ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻣﻰﻛﺮد. وى ﻣﻰﮔﻔﺖ: در ﺻﺪر اﺳﻼم ﻧﻴﺰ ﻛﺎرﺷـﻜﻨﻰ
و ﻣﺸﻜﻼت زﻳﺎد ﺑﻮد.
ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺮﺧّﺼﻰ، از ﺧﺎﻧﻮادهﻫﺎى ﻫﻤﺮزﻣﺎﻧﺶ اﺣﻮال ﭘﺮﺳﻰ ﻣـﻰﻛـﺮد و ﻣـﮋده ﺳـﻼﻣﺘﻰ و ﭘﻴﻐـﺎم آﻧﻬـﺎ را
ﻣﻰرﺳﺎﻧﺪ و ﺑﻪ ﻋﻴﺎدت ﻣﻌﻠﻮﻟﻴﻦ ﻧﻴﺰ ﻣﻰرﻓﺖ.
در ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻪ و ﺗﻠﻔﻦﺳﻔﺎرﺷﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ در ﺟﻮار ﻣﻄﻬـﺮ ﺣـﻀﺮت رﺿـﺎ(ع)، اﻣـﺎم(ره) رادﻋـﺎ ﻛﻨﻴـﺪ و
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺧﻮدش در ﺳﺤﺮﮔﺎه ﺑﻪ ﻧﻤﺎز ﻣـﻰاﻳـﺴﺘﺎد، راى ﭘﻴـﺮوزى اﺳـﻼم و وﻻﻳـﺖ ﻓﻘﻴـﻪ و ﺳـﻼﻣﺘﻰ
اﻣﺎم(ره) دﻋﺎ ﻣﻰﻛﺮد و از ﺧﺪا ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﻇﻬﻮر ﺣﻀﺮت ﻣﻬﺪى(ﻋﺞ) اﻣﺎم را ﺳﺎﻟﻢ و ﭘﻴـﺮوز ﻧﮕـﻪ دارد.
ﺷﺒﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻳﺎد ﺑﺮادران ﻫﻤﺴﻨﮕﺮش ﺑﻮد و ﻳﻜﺎﻳﻚ آﻧﻬﺎ را دﻋﺎ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ ﺳﻌﻰ ﻣﻰﻛﺮد اﻣﺎم(ره) و ﺷﺨﺼﻴﺖ او را آن ﻃـﻮر ﻛـﻪ ﺧـﻮدش ﺷـﻨﺎﺧﺘﻪ اﺳـﺖ، ﺑـﻪ دﻳﮕـﺮان
ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ.
ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻧﻘﻼب ﻣﺎ ﺷﻜﺴﺖﻧﺎﭘﺬﻳﺮ اﺳﺖ، زﻳﺮا اﻣﺎم زﻣـﺎن(ﻋـﺞ) ﭘـﺸﺘﻴﺒﺎن اﻧﻘـﻼب ﻣﺎﺳـﺖ. در ﻣـﻮرد
ﺟﻨﮓ ﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﺤﻤﻴﻠﻰﺑﻮدن آن اذﻋﺎن داﺷﺖ و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻳﺪ از ﻛﺸﻮرﻣﺎن دﻓـﺎع ﻛﻨـﻴﻢ. ﻫـﺪﻓﺶ از
رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ را ﭘﻴﺮوزى اﺳﻼم و ﭘﻴﺮوى و ﺣﻤﺎﻳﺖ از اﻣﺎم(ره) و اﻧﻘﻼب ﻣﻰداﻧﺴﺖ، وﻟﻰ در ﻫﻴﭻ
ﺣـﺎل اﻫﻞ رﻳﺎ ﻧﺒﻮد و ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﺻﻞ ﺧﺪﻣﺖ اﺳﺖ.
ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ از اواﺧﺮ ﺳﺎل 1359 ﺗﺎ ﺳﺎل 1363 در ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد و در ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﮕﻰ زﻳﺎدى از ﺟﻤﻠﻪ ﮔـﻴﻼن
ﻏﺮب، اﻳﻼم و ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺣﻀﻮر داﺷﺖ و ﺳﻤﺘﻬﺎى ﻣﺨﺘﻠﻔﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ رﺷﺎدﺗﻬﺎﻳﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ از ﺧـﻮد ﻧـﺸﺎن
داده ﺑﻮد.
او ﻫﻨﮕﺎم رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ روﺣﻴﻪ ﺑﺴﻴﺎر ﻋﺎﻟﻰ و ﺑﺎﻻﻳﻰ داﺷﺖ و آﻣﺎده ﺷـﻬﺎدت ﺑـﻮد. ﻣـﻰﮔﻔـﺖ: ﺑـﺮاى
ﺷﻬﺎدﺗﻢ دﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ. ﻫﻤﻮاره ﻣﻰﮔﻔﺖ: دﻋﺎى ﻣﺎدر در ﻣـﻮرد ﻓﺮزﻧـﺪ ﻣـﺴﺘﺠﺎب ﻣـﻰﺷـﻮد. از ﻣـﺎدرش
ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮاى ﺷﻬﺎدﺗﺶ دﻋﺎ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ آرزوﻳﺶ ﺑﺮﺳﺪ. ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﮔﺮ ﻟﻴﺎﻗـﺖ ﺷـﻬﺎدت داﺷـﺘﻢ و ﺑـﻪ
ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪم ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﻴﺪ و ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ. ﺻﺒﺮ را ﭘﻴﺸﻪ ﺧﻮد ﻛﻨﻴﺪ و ﺑـﺎ ﮔﺮﻳـﻪﺧـﻮد دﺷـﻤﻦ را ﺷـﺎد
ﻧﻜﻨﻴﺪ.
ﺻﻮت زﻳﺒﺎى ﺷﻬﻴﺪ، ﺧﺎﻃﺮهﻫﺎى ﺑﺴﻴﺎرى را در دل دوﺳﺘﺎن و ﻫﻤﺮزﻣﺎﻧﺶ زﻧﺪه ﻣﻰﻛﻨﺪ. دوﺳﺘﺎﻧﻰ ﻧﻈﻴﺮ
ﺷﻬﻴﺪ ﮔﻞ ﺧﺘﻤﻰ و ﺣﺎج آﻗﺎى اﺑﺮاﻫﻴﻤﻰ، ﻛﻪ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺟﺪا ﻧﺎﺷﺪﻧﻰ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣـﻰﺑﻨﺪﻧـﺪ ﻛـﻪ ﻫﺮﮔـﺰ ﺗـﺎ ﭘﺎﻳـﺎن
ﺟﻨﮓ از ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺟﺪا ﻧﺸﻮﻧﺪ.
آﻗﺎى اﺑﺮاﻫﻴﻤﻰ - ﻳﻜﻰ از ﻫﻤﺮزﻣﺎﻧﺶ - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ، در ﻳﻜـﻰ از ﻣﺄﻣﻮرﻳﺘﻬـﺎﻛـﻪ ﻋـﺎزم ﺗﻬـﺮان
ﺑﻮدﻳﻢ، ﭼﻨﺎن ﺷﻮر و ﺷﻮﻗﻰ ﺑﻪ ﻣﺎ داد ﻛﻪ آن ﻏﺮﺑـﺖ و دور ﻣﺎﻧـﺪن از ﺧـﺎﻧﻮاده از ﻳﺎدﻣـﺎن رﻓـﺖ. ﺻـﻔﺎ و
ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﻋﻠﻰ ﭼﻨﺎن ﻣﺮا ﺷﻴﻔﺘﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﻛﻪ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﻟﺤﻈﻪاى از او ﺟﺪا ﺷﻮم. در ﺑﻴﻦ راه ﻛﺴﺎﻧﻰ
ﻛﻪ در ﻻك ﺧﻮد ﻓﺮو رﻓﺘﻪﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﻪ ﺳﺒﺐ وﺟﻮد ﻋﻠﻰ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﻰﮔﺸﻮدﻧﺪ و ﻫﻤﺮاه ﻣـﺎ ﺑـﻪ ﮔﻔﺘﮕـﻮ
ﻣﻰﻧﺸﺴﺘﻨﺪ. ﺷﺐ ﭼﻬﺎرﺷﻨﺒﻪﺑﻮد ﻛﻪ در ﻳﻜﻰ از اﻳﺴﺘﮕﺎهﻫﺎى ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻗﻄﺎر ﺑﺮاى ﻣﺪﺗﻰ اﻳﺴﺘﺎد. ﻫﻤﻪ وﺿـﻮ
ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻧﻤﺎز ﻣﻐﺮب و ﻋﺸﺎ را ﺑﻪ ﺟﺎى آوردﻧﺪ. ﺑﺎ اﺗﻤﺎم ﻧﻤﺎز و ﺗﺠﻤﻊ دوﺑﺎره ﺑﭽﻪﻫﺎ در ﻗﻄﺎر، ﻋﻠﻰ ﻛﺘﺎب
دﻋﺎى ﻛﻮﭼﻜﻰ را از ﺟﻴﺐﺧﻮد در آورد و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن دﻋﺎى ﺗﻮﺳﻞﻛﺮد. ﻫﻤﻪ در آن ﺷﺐ روﺣﺎﻧﻰ
و ﻋﺰﻳﺰ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺮداﺧﺘﻨﺪ، ﻃﻮرى ﻛﻪ از ﻛﻮﭘﻪﻫﺎى دﻳﮕﺮ ﺑﺮاى دﻳﺪن و ﺷـﻨﻴﺪن اﻳـﻦ ﻣﺮاﺳـﻢ ﺑـﻪ داﺧـﻞ
ﻛﻮﭘﻪ ﻣﺎ ﻣﻰآﻣﺪﻧﺪ.
ﻋﻠﻰ، ﺻﻤﻴﻤﻰ و ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و داﻳﻢ ﺷﻮﺧﻰ ﻣﻰﻛﺮد و ﻧﻤﻰﮔﺬاﺷﺖ ﻛـﺴﻰ در ﻏـﻢ و اﻧـﺪوه ﺑﺎﺷـﺪ. ﻣـﻦ
ﭼﻨﺎن ﺷﻴﻔﺘﻪ او ﺷﺪم و او را ﭼﻨﺎن ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻰ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ در ﺳﺮ ﻳﻚ ﺳﻔﺮه در ﻛﻨﺎر او ﻧﺸﺴﺘﻪام.
دوﺳﺘﻰ ﺑﺎ ﻋﻠﻰ ﺟﺰء اﻓﺘﺨﺎرات و ﻳﻜﻰ از ﺷﺎﻧﺴﻬﺎى زﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﺑﻮد.
ﻋﻠﻰ، ﻳﻜﭙﺎرﭼﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻮد و اﻳﻤﺎن، ﺻﻔﺎ ﺑﻮد و ﻣﻌﺮﻓﺖ و دﻧﻴﺎﻳﺶ دﻧﻴﺎى دﻳﮕﺮى ﺑﻮد.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻋﻠﻰﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺶ را ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﻓﻬﻤﺎﻧﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻰﮔﻔـﺖ: ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪه آن
ﻛﺴﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ ﮔﺎم اول را در ﺣﻤﻠﻪﻫﺎ ﺑﺮدارد.
در ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺧﻮدش ﻫﻤﻴﺸﻪﺷﺎداب و ﺷﻮخ ﺑﻮد و ﻫﻤﻪ ﺑـﻪ ﻣﺤـﺾ ﻧﺒـﻮدن او در ﺳـﻨﮕﺮ، ﻛﻤﺒـﻮد او را
اﺣﺴﺎس ﻣﻰﻛﺮدﻧﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎ - ﭼﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﺧﻮدش و ﭼﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎى دﻳﮕﺮ - ﺑﻪ او ﺣﺴﻦ ﻧﻴـﺖ ﻋﺠﻴﺒـﻰ
داﺷﺘﻨﺪ و ﺑﺎ آن ﻛﻪﻣـﺸﻜﻞﺗـﺮﻳﻦ ﻛﻤﻴﻨﻬـﺎ و ﺳـﺨﺖﺗـﺮﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴـﺎت و ﻃـﻮﻻﻧﻰﺗـﺮﻳﻦ ﻣـﺴﻴﺮﻫﺎ را ﺑـﻪ او
ﻣﻰﺳﭙﺮدﻧﺪ، اﻣﺎ او ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﺣﺎﻟﺖ ﺷﺎد ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﻧﺪاد. ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺟﻤﻊ ﺣﺮﻛﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و
ﻣﺸﻮرت از ﺟﻤﻠﻪ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎت ﻓﺮدى ﺳﻴﺪ ﻋﻠﻰ ﺑﻮد.
ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺧﺼﻮﺻﻴﺖ ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ - ﻛﻪ زﺑﺎﻧﺰد ﻫﻤﻪ ﺑﻮد - اﻃﺎﻋﺖ ﭘﺬﻳﺮﻳﺶ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد و ﻧـﺸﺎط و ﺣﻠـﻢ او
ﺑﻮد.
روزى ﺑﻪ ﮔﺮدان او رﻓﺘﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ارزﻳﺎب ﮔﺮدان در ﺣﺎل ﺧـﺎرج ﺷـﺪن ﺑـﻮدم ﻛـﻪ ﺷـﻠﻴﻚ ﮔﻠﻮﻟـﻪ
ﺷﺮوع ﺷﺪ. در آن ﻓﻀﺎى ﭘﺮﻏﻮﻏﺎ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﭼـﺎرهاى ﻣـﻰﮔـﺸﺘﻨﺪ، ﻋﻠـﻰ ﻣـﻰﺧﻨﺪﻳـﺪ و ﻫﻤـﻪ را
دﻟﺪارى ﻣﻰداد و ﻫﻤﻪ را ﺑﻪ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰ ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻰﻛﺮد.
ﻫﻤﺮزﻣﺎﻧﺶ ﻣﻰﮔﻔﺘﻨﺪ: دﺷﻤﻦ و ﻛﻮﻣﻮﻟﻪﻫﺎ از ﮔﺮوﻫﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ آن را ﺑﻪ ﻋﻬﺪه داﺷـﺖ،
ﻫﻤﻮاره ﺗﺮس داﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺎوه ﻧﻴﺰ اﻳﻦ را ﺗﺄﻳﻴـﺪ ﻣـﻰﻛـﺮد و از ﺗـﺮس و واﻫﻤـﻪ دﺷـﻤﻦ ازﮔﺮوﻫـﺎن
ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ، ﻣﻰﮔﻔﺖ: در ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎت وﻗﺘﻰ ﺑﻪ اﻳﺸﺎن ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫـﺴﺘﻴﺪ و ﺟﻠـﻮﻧﺮوﻳـﺪ. او در
ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮدم در اﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺟﻠﻮ ﺑﺮوم.
ﻣﻨﺎﺟﺎت او در ﺑﺮاﺑﺮﭘﺮوردﮔﺎر اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻮد:{ ﭘﺮوردﮔﺎرا! ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎه ﻣﻰﺑﺮم و از ﺗﻮ ﻣﻰﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ آﺑـﺮوى
ﻣﺮا در دﻧﻴﺎ و آﺧﺮت ﺣﻔﻆ ﮔﺮداﻧﻰ و ﺑﻪ راه راﺳﺖ ﻫﺪاﻳﺘﻢ ﻛﻦ، ﻧﻪ آن راﻫﻰ ﻛﻪ ﻇﺎﻟﻤﻴﻦ رﻓﺘﻨﺪ.
ﺧﺪاوﻧﺪا! ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ در راه اﺳﻼم و ﻣﻴﻬﻦ اﺳﻼﻣﻰ، و رﺿﺎى ﺗﻮ ﺧﺪﻣﺖ ﻣـﻰﻛﻨﻨـﺪ ﺑـﻪ ﺧـﺼﻮص رﻫﺒـﺮ
اﻧﻘﻼب را در ﭘﻨﺎه ﺧﻮدت از ﮔﺰﻧﺪ ﺣﻮادث ﺣﻔﻆ ﺑﮕﺮدان.
ﭘﺮوردﮔﺎرا! ﺗﻮ را ﺑﻪﺧﻮن ﭘﺎك ﭘﻴﺎﻣﺒﺮت ﻗﺴﻢ ﻣﻰدﻫﻴﻢ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎن ﮔﻨﻪ ﻛـﺎر ﻣـﺎ را ﺑـﻪ ﺟﻤـﺎل ﻣﺒـﺎرك
ﺣﻀﺮت ﻣﻬﺪى(ﻋﺞ) ﻣﻨﻮر ﮔﺮدان.
اى ﺧﺪاى ﻣﻦ! ﻣﺮا و ﭘﺪر و ﻣﺎدرم را و ﻫﺮ ﻣﺆﻣﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧـﻪام در آﻳـﺪ - ﻣـﺮدان و زﻧـﺎن ﻣـﺆﻣﻦ را -
ﺑﻴﺎﻣﺮز و ﺑﺮ ﺳﺘﻤﻜﺎران ﺟﺰ ﺗﺒﺎﻫﻰ ﻣﻴﻔﺰاى.}
در ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد، اﻣﺎ روﺣﻴﻪﺷﺎدش را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤـﻰﻛـﺮد و در ﻧﺎﻣـﻪﻫـﺎﻳﺶ ﺑـﺮاى ﺑـﺮادر و ﺧﻮاﻫﺮﻫـﺎﻳﺶ
ﭘﻴﺎﻣﻬﺎى ﺟﺎﻟﺐ و ﻃﻨﺰآﻟﻮد ﻣﻰﻓﺮﺳﺘﺎد و ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺳﻔﺎرش ﻣﻰﻛﺮد اﺣﺘﺮام ﺑﻪ واﻟﺪﻳﻦ و ﺧﻮب درس
ﺧﻮاﻧﺪن را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻜﻨﻨﺪ.
ﻇﻬﻮر اﻣﺎم زﻣﺎن(ﻋﺞ) آرزوى او ﺑﻮد ﻛﻪ در ﻧﺎﻣﻪﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ آن اﺷﺎره ﻣﻰﻛﺮد. ﺧﺪا را ﺷـﻜﺮ ﻣـﻰﻛـﺮد ﻛـﻪ
ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ اﺳﻼم ﻧﺼﻴﺒﺶ ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺘﻢ و ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪم؛ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ، ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ و ﺗﺤﻤﻞ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺗﺎ
دﺷﻤﻦ ﺷﺎد ﻧﺸﻮد. اﻣﺎم را دﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ. ﺑﺎ اﻧﻘﻼب ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﺑﮕﺬارﻳـﺪ ﺑـﺮادرم درس ﻣـﺬﻫﺒﻰ ﺑﺨﻮاﻧـﺪ و
ﺳﻨﮕﺮ ﻣﺮا ﭘﺮ ﻛﻨﺪ.(آرزو داﺷﺖ ﺑﺮادرش روﺣﺎﻧﻰ ﺷﻮد) ﺧﻮاﻫﺮاﻧﻢ، ﻣﺤﺠﻮب و ﻣﺆﻣﻦ و ﺧﻮب ﺗﺮﺑﻴﺖ ﺷﻮﻧﺪ
و ﻣﺮا دﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺧﺪﻣﺎﺗﻢﻣﻮرد ﻗﺒﻮل واﻗﻊ ﺷﻮد.
در 21 ﻣـﺎه ﻣﺒـﺎرك رﻣـﻀﺎن ﺳـﺎل 1404 ه. ق (ﻣﻄـﺎﺑﻖ 1 ﺗﻴـﺮ 1363ه.ش) در ﻧﺒـﺮد ﺑـﺎ ﻣﻨـﺎﻓﻘﻴﻦ و
ﻛﻮﻣﻮﻟﻪﻫﺎ در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻟﻴﻠﺔاﻟﻘﺪر، ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺷﺮﺑﺖ ﺷﻬﺎدت را ﻧﻮﺷﻴﺪ و ﺑﻪ ﻣﻘﺼﻮدى ﻛﻪ داﺷﺖ،
ﻧﺎﻳﻞ ﺷﺪ. ﺟﻨﺎزه او را در روز ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ 7 ﺗﻴﺮ ﻣﺎه ﺳﺎل 1363 - ﻛﻪ ﺳـﺎﻟﺮوز ﺷـﻬﺎدت ﻳـﺎران اﻣـﺎم ﺑـﻮد
ﺗﺸﻴﻴﻊ و در ﺑﻬﺸﺖ رﺿﺎ(ع)در ﻛﻨﺎر دﻳﮕﺮ ﻫﻤﺮزﻣﺎﻧﺶ دﻓﻦ ﻛﺮدﻧﺪ.
ﭘﺪر اﻳﺸﺎن در راز و ﻧﻴﺎز ﺑﺎ ﺧﺪا ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ:
{از اﻳﻨﻜﻪ اﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮد را از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻰ، ﺑﻰﻧﻬﺎﻳﺖ ﺧﺮﺳﻨﺪم و ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﻢ ﺷﻜﺮ اﻳﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺰرگ را ﺑﻪ ﺟـﺎ
آورم. اﻣﻴﺪوارم اﻳﻦﺑﻨﺪه ﺧﻮد را از ﺟﻤﻠﻪ ﺷﺎﻛﺮﻳﻦ ﻣﺤﺴﻮب ﻛﺮده و ﻫﻤـﻪ زﻧـﺪﮔﻰ ﺧـﻮد و ﺧـﺎﻧﻮاده ام را
ﻃﻮرى ﻛﻪ ذات ﭘﺎك ﺗﻮ رﺿﺎﻳﺖ دارد در راه اﺳﻼم ﻓﺪا ﻧﻤﺎﻳﻰ.}
ﻣﺎدر اﻳﺸﺎن از آﺧﺮﻳﻦ دﻳﺪارش ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ:
آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎرى ﻛﻪ ﭘﺴﺮم ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮود، ﮔﻔـﺖ: ﻣـﺎدر ﺑـﻪ ﺑﺪرﻗـﻪام ﻧﻴﺎﻳﻴـﺪ ﺷـﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠـﻰ از
رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﻣﺎدر ﻧﺪاﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻨﺪ و ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﻮﻧﺪ. ﺷﻤﺎ زﻳﺮ ﮔﻠﻮﻳﻢ را ﺑﺒﻮﺳﻴﺪ و ﺑﺮاﻳﻢ دﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺑـﺎر
ﺑﻪ ﻫﺪﻓﻢ - ﻛﻪ ﻫﻤﺎﻧﺎﺷﻬﺎدت اﺳﺖﻧﺎﻳﻞ ﮔﺮدم. وﻗﺘﻰ ﻓﺮزﻧﺪم اﻳﻦ را از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺖ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑـﺮاﻳﺶ دﻋـﺎ
ﻛﺮدم و ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺪاﻳﺎ! دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﻓﺮزﻧﺪى را ﻛﻪ در راه ﺗﻮ داده ام، ﺑﺎز ﭘﺲ ﺑﮕﻴﺮم.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ در ﻣﻮرد ﺧﻮاﺑﻬﺎﻳﻰﻛﻪ ﻗﺒﻞ از ﺷﻬﺎدت ﻓﺮزﻧﺪش دﻳﺪه ﺑﻮد. اﻳﻦﮔﻮﻧﻪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ:
در ﺧﻮاب دﻳﺪم در ﺣﺮم اﻣﺎم رﺿﺎ(ع) ﻫﺴﺘﻢ و ﺣﻀﺮت در ﺑﺎﻻى ﺿﺮﻳﺢ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ. ﻣـﻦ و ﭼﻨـﺪﺗﻦ
دﻳﮕﺮ در ﺻﻒ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻳﻢ. ﻣﻰﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻳﻜﻰ، ﻳﻜﻰ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﺮاﻳﺘﺎن ﺷﺮﺑﺖ ﺑﻴﺎورﻳﻢ. ﻣـﻦ ﺟﻠـﻮ رﻓـﺘﻢ و
ﻳﻚ ﻟﻴﻮان ﺷﺮﺑﺖ ﻧﻮﺷﻴﺪم. در اﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎم از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪم.
ﺷﺒﻰ دﻳﮕﺮ در ﺧﻮاب دﻳﺪم؛ ﻳﻜﻰ از اﻗﻮام ﻣﺎ - ﻛﻪ ﺳﻴﺪ اﺳﺖ - در ﺧﻮاب آﻣﺪ و ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدت ﻓﺮزﻧﺪم را
ﺑﻪ ﻣﻦ داد. ﻣﻦ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮدم و در ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮاب ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺪاوﻧﺪا! ﺗﻮ را ﺷﻜﺮ ﻣﻰﮔﻮﻳﻢ ﻛـﻪ ﻓﺮزﻧـﺪ
ﻣﺮا ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻰ. ﻣﻦ او را در راه ﻋﻠﻰاﻛﺒﺮ(ع) داده ام. در ﺧﻮاب ﺳﺮ ﺑﺮ ﺳـﺠﺪه ﮔﺬاﺷـﺘﻢ و از ﺧـﻮاب ﺑﻴـﺪار
ﺷﺪم. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﺧﺒﺮﺷﻬﺎدت ﻓﺮزﻧﺪم را آوردﻧﺪ.
ﺑﻰﺳﻴﻢﭼﻰ ﺷﻬﻴﺪ ﻧﻴﺰ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻬﻴﺪ وﻗﺘﻰ ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻟﻴﻠﺔاﻟﻘﺪر ﺷـﺮﻛﺖﻛﻨـﺪ، ﺑـﺴﻴﺎر
ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد. ﻋﻠّﺖ را ﺟﻮﻳﺎ ﺷﺪم و او در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: ﻣﻰﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻰ ﺑﺮوم. دﻳﺸﺐ ﺧﻮاب دﻳﺪم
ﻛﻪ ﺣﻀﺮت ﻋﻠﻰ(ع) ﺑﻪﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮد: ﺳﻪ روز دﻳﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻰ ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﻰ آﻣﺪ. ﻣـﻰداﻧـﻢ و ﺑـﻪ ﻣـﻦ
اﻟﻬﺎم ﺷﺪه اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ زودى ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻰ ﺣﻀﺮت ﻋﻠﻰ(ع) ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ.
ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻴﺪﻋﻠﻰ ﺗﻮﻛّﻠﻰ ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدت اﻳﺸﺎن ﻧﻴﺰ ﺧﻮاﺑﻰ دﻳﺪه ﺑـﻮد ﻛـﻪ آن را اﻳـﻦ ﮔﻮﻧـﻪ ﺗﻌﺮﻳـﻒ
ﻣﻰﻛﻨﺪ:
ﺷﺒﻰ ﺧﻮاب دﻳﺪم ﻛﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎﻳﻰ در ﻣﻴﺎن آﺳﻤﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻛﺎرﺗﻬﺎﻳﻰ ﺑﺎ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺧﻂّ ﻃﻼﻳﻰ و ﺳـﺒﺰ
ﺑﻪ ﻧﺎم ﺷﻬﻴﺪ ﭘﺨﺶ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ و ﻣﻰﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺣﻀﺮت زﻫﺮا(س) اﻳﻦ ﻛﺎرﺗﻬﺎ را ﺑﺮاى ﻓﺮزﻧﺪﺷﺎن ﻋﻠﻰ داده اﻧـﺪ
ﻛﻪ ﭘﺨﺶ ﻛﻨﻴﻢ.
در ﻓﺮازى از وﺻﻴﺖﻧﺎﻣﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﺧﻮاﻧﻴﻢ:
{ﭘﺪر ﻋﺰﻳﺰم! ﻣﻰداﻧﻢﻛﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﻦ در دل ﺗﻮ ﺑﺴﻴﺎر و رﻧﺞ و اﻧﺪوه از دﺳﺖ رﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺑﺮاﻳـﺖ ﺳـﻨﮕﻴﻦ
اﺳﺖ، وﻟﻰ در راه اﻟﻠّﻪ و در راه ﺑﻪ ﺛﻤﺮ رﺳﻴﺪن ﺣﻜﻮﻣﺖ اﺳﻼﻣﻰ ﺑﺴﻰ ﻧﺎﭼﻴﺰ اﺳﺖ. ﻣﺎدر ﻋﺰﻳﺰم! ﻫﺮ ﻣﻮﻗـﻊ
ﺑﻪ ﻳﺎد ﻣﻦ اﻓﺘﺎدى ﺑﻪﻳﺎد ﺟﺪم ﺳﻴﺪاﻟﺸﻬﺪ(ع) ﺑﺎش ﻛﻪ در آﻓﺘﺎب ﮔﺮم ﺻﺤﺮاى ﻛﺮﺑﻼ ﺑﺮﻫﻨﻪ اﻓﺘـﺎده ﺑـﻮد
ﻳﺎ ﺷﻬﺪاﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺑﻤﺐ و ﺧﻤﭙﺎره، ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ و ﺟﺴﺪﺷﺎن ﺑﻪ دﺳﺖ ﻧﻤﻰآﻳﺪ. اى ﻣﺎدر! ﻋﻤـﺮ دﻧﻴـﺎ
ﻛﻮﺗﺎه اﺳﺖ. ﺑﺎﻷﺧﺮه آدﻣﻰ ﻳﻚ روز آﻣﺪه و ﻳﻚ روز ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮود و ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻛﻪ ﻣﺮگ اﻧﺴﺎن ﺷﻬﺎدت در
راه ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ.
ﺧﺪاﻳﺎ! ﻣﺎ را در ﺑﺮﻗﺮارى و ﭘﺎ ﺑﺮﺟﺎ ﺷﺪن راه ﻋﻠﻰ(ع) ﻛﻤﻚ ﻛﻦ. اﻓـﺴﻮس ﻛـﻪ ﺑﻴـﺸﺘﺮ از ﻳـﻚ ﺟـﺎن در
ﻛﺎﻟﺒﺪم وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺎ اﻳﺜﺎر و از ﺧﻮد ﮔﺬﺷﺘﮕﻰ، اﺳﻼم ﻋﺰﻳﺰ را ﻳﺎرى ﻧﻤـﺎﻳﻢ. اﻣﻴـﺪوارم ﺑﻌـﺪ از
ﻣﻦ ﻫﻤﺮزﻣﺎن دﻳﮕﺮ اﻳﻦ راه را اداﻣﻪ دﻫﻨﺪ. ان ﺷﺎء اﷲ. ﺧﺪاﻳﺎ! ﺷﻬﺎدت ﻣﺮا ﺟﺰو ﺷﻬﺪاى ﺻﺪر اﺳﻼم ﺛﺒﺖ
ﺑﻨﻤﺎ و ﺟﺰو ﻳﺎران ﺣﻀﺮت ﺧﺘﻤﻰ ﻣﺮﺗﺒﺖ - ﻛﻪ اﻛﻤﻞ ﻣﻮﺟﻮدات و اﻓﻀﻞ اﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ و اﺷـﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗـﺎت
اﺳﺖ - ﻗﺮار ﺑﺪه.
ﺧﺪاﻳﺎ! ﺷﻜﺮ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻛﻪﺗﻮ اﻳﻦ ﻧﻌﻤﺖ را ﺑﻪ ﻣﻦ دادى ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ در ﺑﺮاﺑـﺮ ﺗـﻮ، در راه اﻫـﺪاف ﺣﻜﻮﻣـﺖ
اﺳﻼﻣﻰ، ﻟﺬّﺗﻬﺎ و ﻣﺤﺒﺘﻬﺎى دﻧﻴﻮى را ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﻨﻢ و ﻓﻘﻂ راه ﺗﻮ را در ﻧﻈﺮ داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ. ﺧﺪاﻳﺎ! ﻫﺮ ﭼـﻪ
در زﻧﺪﮔﻰ از ﺗﻮ ﺧﻮاﺳﺘﻢﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﻮدى، ﺣﺘّﻰ ﺷﻬﺎدت در راه ﺧﻮدت را از ﻣـﻦ درﻳـﻎ ﻧﻨﻤـﻮدى و
ﻣﻦ ﭼﻄﻮر ﺑﺘﻮاﻧﻢ از ﻋﻬﺪه ﺷﻜﺮ ﺗﻮ ﺑﺮآﻳﻢ و اﻣﻴﺪوارم وﺟﻮد ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﻣﺮا ﺟﺰو ﻋﺎﺷﻘﺎن راﻫﺖ ﻗﺒﻮل ﻓﺮﻣﺎﻳﻰ و
ﻫﻤﺮزﻣﺎن ﻣﺮا در اﻳﻦ راه ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻰ... .}
و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند,بلکه آنها زندگانی هستند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند(آیه 169 آل عمران)