شهید طرحچی

 

سردار رشيد اسلام ومجاهد خستگي ناپذير مهندس شهيد محمد طرحچي طوسي

 

بنيانگذار و مؤسس و فرمانده پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي

 

يكي ازچهره‌هاي درخشاني كه به فيض سعادت «بل احيا عندربهم يرزقون» نائل گشته شهيد بزرگوار

 

مهندس محمد طرحچي طوسي مي‌باشد ، كه از جمله بنيانگذاران و مؤسسين جهاد سازندگي و پشتيباني و

 

مهندسي جنگ جهاد در خوزستان است.

 

محل تولد و رشد و نمو محمد در مشهد مقدس در خانواده‌اي مذهبي همراه با محروميت بود . مدتي از عمر

 

او نگذشت كه مادر عزيزش را از دست داد . از آنجا كه محمد از استعداد و هوش سرشاري برخوردار بود

 

سالهاي دبيرستان و بعد از آن أخذ ديپلم و سپس با قبول شدن در رشته مكانيك وارد دانشگاه پلي تكنيك

 

شد و بدين جهت رهسپار تهران گرديد.

 

از بدو ورود به دانشگاه مبارزه خود عليه ظلم را آغاز كرد و در انجمن اسلامي دانشجويان پلي تكنيك فعاليت

 

مبارزاتي عليه شاه ستمگر را آغاز كرد و مطالعه و شناخت خود را نيز عميق‌تر كرد.

 

شهيد طرحچي پس ار فارغ التحصيل شدن در مهندسي مكانيك ، راهي جنوب كشور شد و مدتي در آنجا

 

بكار مشغول بود .وي همراه با انقلاب در همه راهپيماييها و تظاهرات شركت كرد . در پخش اعلاميه‌ها

 

وشب‌نامه‌ها و رساندن پيامها سخت كوشيد و از هيچ نيرويي نهراسيد و در اين كار كوششي شايسته از

 

خود نشان داد.

 

وقتي باغستانهاي خرم انقلاب اسلامي ، در 22 بهمن 57 به ثمر نشست ، او به گستردگي خدماتش افزود ،

 

با فرمان تاريخي حضرت امام خميني- قدس سره – مبني بر تشكيل جهاد سازندگي ، در فاصله كمتر از

 

پنج روز به جهاد سازندگي پيوست در همان اوايل ورود ايشان به جهاد سازندگي ، در حل مسائل و

 

مشكلات از خود چنان استعدادي نشان داد كه تمامي مشكلات را به آساني حل مي‌كرد ، به همين جهت

 

 از احترام خاصي در بين برادران جهاد برخوردار بود.

 

وي مانند زمان دوران تحصيل در دانشگاه هميشه كارهاي دشوار و پر خطر را انتخاب مي‌كرد .

 

شهيد ناجيان (رضوان الله) در اين رابطه مي‌گفت :« يكي از خصوصيتهاي ديگر محمد اينكه الگوي

 

مقاومت بود . هرگاه تصميمي مي‌گرفت كه كاري را انجام بدهد غير ممكن بود ان را به انجام نرساند ،

 

 و هر مشكلي كه در راه پيش مي‌آمد آن را از ميان بر مي‌داشت ، نشانه چنين مقاومتي شهامت و

 

رشادت است براي محمد ترس معنا مفهومي نداشت او بارها و بارها در انجام عمليات مهندسي جبهه

 

 آن چنان رشادت و مقاومت نشان مي‌داد و آن چنان به دشمن نزديك مي‌شد كه صداي گفتگوي آنان را

 

مي‌شنيد . گاهي اوقات اتفاق مي‌افتاد كه دشمن محمد و يارانش را ازفاصله چند متري به گلوله مي‌بست .

 

ولي محمد به خواست خدا جان سالم به درمي‌بردمحمد در ابتداي جنگ تحميلي در جبهه‌هاي جنوب حاضر

 

 شد و قسمت اعظم كار مهندسي جبهه را به عهده گرفت . شب و روز برايش وجود نداشت ، دائم مشغول

 

كار بود . گرچه روزهاي اول جنگ در اثر جريانات خائنانه دفاع مقدس مسلمان ايران

 

مظلوم بود ولي اين قاطعيت محمد بود كه ايستاد و مقاومت كرد و با كمبودها مبارزه كرد در رابطه

 

با شهيد طرحچي فيلمبرداران بسيار تلاش كردند كه فيلمي از ايشان تهيه كنند ، اما او حاضرنمي‌شد .

 

هميشه مي‌گفت ما كه كاري نمي‌كنيم ما داريم وظيفه خود را انجام مي‌دهيم ما خارج از وظيفه‌مان كاري

 

 انجام نمي‌دهيم كه كاري خارق العاده باشد و احتياج به فيلمبرداري داشته باشد

 

فعاليتهاي سياسي مذهبي

 

شهيد بزرگوار ، حسين ناجيان همرزم و همسنگر شهيد طرحچي در رابطه با فعاليتهاي سياسي ، مذهبي

 

وي مي‌گويد:

 

شخصيت سياسي محمد در دوران دانشگاه شكل گرفت . محمد كه از هوش سرشاري برخوردار بود ،

 

هوش خودش را در اختيار مكتبش گذاشت . وي از سالهاي ورود به دانشگاه راه خود را انتخاب كرده

 

بود .با استفاده از هوش سرشاري كه داشت توانست تخصص‌هاي لازم را در مدت كوتاهي بدست آورد

 

و بعد اين تخصص را در اختيار مكتب و انقلاب قرار بدهد ، گرچه زمينه‌هاي زيادي براي محمد فراهم

 

بود كه بتواند مثل سايرين آسوده زندگي كند ولي همه اين مسائل را به كنار زد وفقط خدا را و امام و

 

انقلاب را انتخاب كرد.

 

يكي از خصوصيات ويژه محمد اخلاص او بو د. هيچوقت براي كسي سخن نمي‌گفت براي همين است كه

 

ما از محمد چيزي نداريم گرچه شاهد تلاشهاي شبانه‌روزي او بوديم ولي او آثار كمي از خود بجا گذاشته

 

و اين نشانه اخلاص او بود.

 

همرزمش از لحظه شهادت مي‌گويد:

 

چند روز قبل از شهادتش اخلاق و روحياتش تغيير كرده بود . خنده و تبسم بيشتر از گذشته در لبانش

 

نقش داشت و حركتها و برخوردهايش تغيير كرده بود ساعت تقريباً 30/9 شب بود . شهيد طرحچي گفت

 

بهتر است اول نماز بخوانيم . وقتي من اماده وضو گرفتن شدم ديدم ايشان وضو گرفته و آماده نماز است .

 

بياد دارم من مراحل وضو را طي مي‌كردم كه ايشان نماز را شروع كرد . در همين موقع تعدادي گلوله

 

منور را دشمن به هوا پرتاب كرد و منطقه مثل روز روشن شد به گونه‌اي كه مقداري ازماشين ما هم

 

از پشت خاكريز پيدا بود . شهيد طرحچي كه نماز را آغاز كرده بود و منطقه هم كاملاً روشن ،‌و بنده

 

در حال مسح پاي دوم بود. در همين لحظه ديدم شهيد طرحچي در حال قنوت نماز مغرب است كه يكبار

 

گلوله تانكي از ناحيه دشمن بعثي شليك شد و درست به شهيد طرحچي اصابت كرد و آن بزرگوار را

 

به شهادت رساند و خود من هم پايم در اثر اين انفجار آسيب ديد،غروب خونين روز 12 /6/60 در

 

هنگامي كه قنوت نماز خود را بجا مي‌آورد لبيك گويان نداي معبود خود را پاسخ داد و عاشقانه به ديدار

 

 حضرت سيدالشهداء شتافت روحش شاد و قرين رحمت الهي با د.

 

ويژگيهاي اخلاقي شهيد

 

يكي از همرزمانش در مورد خصوصيات اخلاقي و تلاشهاي وي مي‌گويد :«شهيد طرحچي فردي بود كه

 

حتي يكبار از ايشان خشم ، غضب و نا اميدي نديدم . در طول شبانه‌روز فعال بود ، روز در ستاد خوزستان

 

 به كارهاي روزمره ستادي مي‌پرداخت وعصر سوار بر يك ماشين به طرف سوسنگرد و خطوط مقدم

 

حركت مي‌كرد شب خودش پشت دستگاه با تعداد اندكي بلدوزر ولودر و رانندگاني كه حضور داشتند

 

به زدن خاكريز و سنگر و جاده مي‌پرداخت.

 

محمد تقي امان پور:

 

در يك عمليات محدودي كه در منطقه انجام شد، محمد طرحچي در حالي كه سوار موتور بود يك گلولة

 

تانكي شليك شد و نزديك موتور به زمين اصابت كرد و محمد با موتور به هوا پرتاب شد و موج انفجار

 

 ايشان را گرفت و با سر به زمين خورد. گوشه ي چشمش كبود شده بود و پايش هم مقداري آسيب ديد

 

ولي آسيب ها جدي نبود. وقتي به جهاد آمده بود خيلي قيافه ي ديدني داشت.

 

يادم است همديگر را در آغوش گرفتيم و گفتم محمد آقا روي پيشاني ات نوشته شهيد.

 

يك روز كه به اتفاق محمد طرحچي از شناسايي منطقه ي ماهشهر برگشته بوديم. ايشان مرا به خانه رساند.

 

من به ايشان گفتم بيا داخل نهار بخوريم. خانواده ي من يك املتي درست كرد. بعد از اينكه غذاي املت را

 

ميل كرد، گفتم نوش جان شما باشد و ببخشيد كه نوع غذا خيلي خوب نبود. آقاي طرحچي گفت: سالي به

 

 دوازده ماه به شما بد مي گذرد يك روز هم به ما بد گذشت اينجا. خيلي اهل شوخي و طنز بود.

 

حسن عالمي:

 

اواخرسال 1359 با محمد طرح چي برخوردي داشتم كه براي من بسيار شيرين و با حلاوت بود. زمينه اي

 

كه موجب شد با ايشان ملاقاتي داشته باشيم اين بود كه ما در سال 1359 در دادگاه ويژة صنفي تهران دعوت

 

 به همكاري شديم و مدتي در آنجا با دستگاه قضائي همكاري مي كرديم، تا اينكه به من خبر رسيد كه در

 

روستاي شما شايع شده كه مريضي حصبه آمده است. به دليل نداشتن آب شرب سالم آن موقع قنوات خشك

 

شده بود و چاه هاي عميق هم با روستا فاصلة زيادي داشت. مردم مجبور بودند از چاههاي توي حياطها كه

 

 كنده بودند استفاده كنند. ناسالم بودن اين آبها باعث شده بود كه در بين مردم مشكل به وجود بيايد ـ

 

روستاي نوباغ جوين سبزوارـ گفتند: چنين شايعه اي شده است و به اين دليل كه شايع شده مردم روستا

 

مبتلا به حصبه هستند، اتوبوسها كه از اين منطقه مي آيند به سبزوار مردم روستا را سوار اتوبوس نمي كنند

 

 به اين دليل كه مبادا مسافرين ديگر هم به اين مريضي دچار شوند. شنيدن اين خبر براي من خيلي تلخ بود.

 

 گفتم ما از آن آب و خاك برخاستيم، يك تلاشي براي رفع اين مشكل بكنيم. با دستگاهي كه آنجا كار مي كرديم

 

با مسئوولش صحبت كرديم كه چنين وضعيت پيش آمده و مردم اين مشكل راپيدا كرده اند. اگر مي شود شما

 

يك كمك مالي بكنيد كه ما بتوانيم مشكل اين روستا را حل كنيم .ايشان موافقت كردند كه يك مبلغي را

 

در اختيار ما بگذراند كه ببريم و روستا را لوله كشي كنيم، از طرفي كار اجرائي از دست من برنمي آمد

 

و تخصصش را هم نداشتم و نمي توانستم مجري اش هم باشم. به نظر آمد كه برويم سراغ جهاد سازندگي

 

 و كار را محول به جهاد سازندگي بكنيم كه آنها اين كار انجام دهند. با جهاد سازندگي سبزوار ارتباط

 

 برقرار كردم آنها اعلام آمادگي كردند كه اين طرح را اجرا كنند ولي گفتند امكانات واعتباراتي كه بتوانيم

 

به سرعت كار را انجام دهيم، نداريم. من گفتم اين كارهايش را من انجام مي دهم چون اعتبارش را از دادگاه

 

 قول گرفته بودم، براي امكاناتش قرار بود از تهران من تلاش كنم و تهيه نمايم. در تماس بعدي كه با بچه ها

 

و جهاد سبزوار داشتم با كارشناسان مقدار و اندازه و سايز لوله هايي كه بايد در آنجا به كار گرفته مي شد

 

را به من اعلام كردند و ليست دادند. يك چاهي بود و آب آشاميدني مردم روستا قرار بود كه ازآن تامين شود.

 

 با شركتي در تهران قرارداد بستم و اعتباراتي را هم دادگاه ويژه داد و آنها آمدند چاه را كندند و به آب

 

رساندند و چاه آماده شد براي لوله كشي. در تهران به جهاد سازندگي مراجعه كردم تا ببينم اين آقايان چه

 

كمكي به ما خواهند كرد. رفتم به جهاد سازندگي كه آن زمان ستاد اصلي و دفتر مركزي در ميدان انقلاب

 

 بود، الان هم آن ساختمان به نام شهيد رضوي در اختيار جهاد است. من وارد جهاد شدم و خواستة خودم

 

را مطرح كردم. مرا راهنمايي كردند كه خدمت جناب آقاي طرحچي بروم. وقتي خدمت ايشان رسيدم در همان

 

نگاه اول شيفتة اين آدم شدم. جواني نسبتاً از متوسط يك مقداري كوتاه تر بود. جسم قوي نداشت، چشم‌هاي

 

آبي رنگ داشت و برخورد زيبا و دلنشيني . با اولين برخوردي كه ما با ايشان داشتيم محبتش به دلم نشست.

 

مطلب را با ايشان در ميان گذاشتم. با استقبال خيلي زياد مطلب ما را دنبال كرد و كار ما را به آقايي به

 

 نام ايماني كه با ايشان كار مي كرد محول كرد تا پيگيري كند. ايشان آدم با معنويت و داراي اعتماد بسيار

 

قوي بود. شايد اسم مرا هم نمي دانست اما به قدري سريع و جدي كار را دنبال كرد و يك نامه نوشت به

 

 كارخانه پلي اتيلن اصفهان كه آن موقع اين كارخانه فقط در اصفهان بود، در هيچ جاي كشور تا آنجايي

 

 كه من به نظرم مي رسد وجود نداشت. اين نامه را ايشان داد به ما و اصلاً نگفت كه پولش چقدر مي‌شود

 

يا پولش را بدهيد يا اينكه پولش از كجا مي خواهد تأمين شود ،يا اينكه شما چه تضميني مي دهيد چكي داريد،

 

 كجا هستيد، كي هستيد، اصلاً از اين صحبتها نكرد. همين طور كه من شيفتة ايشان شدم و اعتماد كرده بودم

 

ايشان نيز به من اعتماد كرد. اين نامه را از طريق سيستم و تشكيلات بردم و به تهران دادم و آنها فرستادند

اصفهان و اصفهان هم لوله را بدون اينكه پولي دريافت كرده باشد مستقيماً به سبزوار فرستاده بود .

 

اين لوله ها وارد جهاد سازندگي سبزوار شد. حتي بعضي از بچه هاي سبزوار اصلاً نمي دانستند اين لوله ها

 

مال كجاست از كجا مي آيد. گفتند ما قرار داد با جايي نداشتيم. بعد طي تماس تلفني كه داشتيم با يكي از

 

 نيروهاي فعال جهاد مرحوم آقاي فيروز فر، به ايشان گفتم اين لوله ها را من فرستادم و جريانش هم اين

 

است اين لوله ها مال روستاي نوباغ است. شما اين ها را هدايت كنيد به روستا برود و اين طرح بايد در

 

آنجااجرا شود. شايد بگويم يكي از زمينه هاي اصلي كه من دلم آمد بروم با بچه هاي جهاد همكاري كنم

 

برخورد شيرين و خوب آقاي طرحچي بود. بعد از مدتي به روستا رفتم و از مردم روستا پول لوله ها را

 

گرفتم و به حساب كارخانه اصفهان واريز شد و اتفاقاً يك طرح بسيار پر خير و بركت براي مردم روستا شد.

 

ناصر خالقي:

 

در يكي از نوبتهايي كه به كوه رفته بوديم هوا خيلي سرد شده بود شايد سردي هوا 0تا 30 زير صفر بود.

 

وقتي مي خواستيم نماز بخوانيم محمد طرحچي گفت: برويم زير چادر و نماز را به جماعت بخوانيم. وقتي

 

 وضو مي گرفت تمام دست و پايش را مي شست در حالي كه آبي را كه روي دست مي ريختند براي وضو

 

يخ مي زد. شب بوران شده بود. چادر و وسايلمان را مي خواست ببرد. از طرفي اگر از چادر بيرون

 

مي آمديم شايد گرگ به ما حمله مي كرد. در آن منطقة كوهستاني چادرمان استحكامش را از دست داده بود

 

 اما آقاي طرحچي خودش از چادر بيرون رفت و بندهاي چادر را محكم كرد. با اينكه مي دانست احتمال

 

خطر حملة گرگ وجود دارد . قبلاً اين گونه اتفاق ها افتاده بود اما در آن بوران در ارتفاع 3000 تا 3500

 

 متر، شب از چادر بيرون رفت تا چادر را محكم كند و اينها همه نشانگر شجاعت ايشان بود.

 

محمد حافظي :

 

يك شب با مهندس محمد طرحچي به سمت جبهه ي نبرد مي رفتيم كه از مسير خارج شديم. من پشت فرمان

 

 بودم و خستگي ام زياد بود. يك لحظه خوابم برد. نفهميدم چه شد، يك دفعه توي دست انداز افتاديم و بيدار

 

 شديم همه ي سرنشينان از جمله آقاي طرحچي هم به دليل خستگي خوابيده بودند. وقتي ماشين توي

 

دست انداز افتاد بلند شديم، نمي دانستيم در حقيقت بايد چكار كنيم .

 

نمي دانستيم وسط عراقي ها هستيم يا توي خاك خودمان .البته بعداً ديديم داخل خاك خودمان هستيم. توكل

 

مهندس طرحچي، از طرفي و زيركي ايشان و سعه ي صدرش بسيار جالب بود ، آن شب را تا نزديك صبح

 

 آنجا به دعا و مناجات مشغول بوديم تا اين كه صبح دور زديم ديديم نه الحمدلله گم نشده ايم.

 

محمد تقي امان پور:

 

شبي دو تا لودر كاوازاكي دشمن به خط آمده بودند و مشغول يجاد استحکامات بودند .ما آب ول كرديم و به

 

دليل زمين منطقه لودرها در گل فرو رفتند و دشمن آنها را رها كرد و عقب نشست. اين دو لودر بين دو

 

خط ما ودشمن مانده بودند. كسي هم نمي توانست برود و آنها را بيرون بياورد. عراقي ها منتظر بودند كه

 

ما عقب برويم آنان بيايند و لودر ها را بكشند بيرون و ببرند ما هم منتظر بوديم دشمن عقب برود كه ما آنها

 

 را بياوريم . يك شب آقاي طرحچي تصميم گرفت برود و اين لودر ها را بياورد . يك بولدوزر و يك سيم

 

 بكسل و ديگر امكانات مورد نياز را برداشت و به اتفاق دو نفر رفتند و خودش را به لودر ها رساند. ابتدا

 

تخته هايي را كه با خود برده بود زير لودر ها گذاشت و سيم بكسل هم وصل كرد و به راننده ي بولدوزر

 

گفت: من مي روم روي لودر وقتي ديدي من استارت زدم و از دهانه ي لودر آتش بيرون آمد ـ چون شب بود

 

قابل ديدن بود ـ لودر را بكش بيرون.

 

كاري بسيار سخت بود كه كسي برود روي لودري بنشيند كه تا خط دشمن خيلي فاصله ندارد و مي شود

 

پيشانيش را با قناسه(تفنگ دوربين دار بري شکارنيروهي دشمن) هدف بگيرد. بالاخره هر طوري بود

 

 آقاي طرحچي دو تا لودر كاوازاكي عراقي را كشيد بيرون و به عقب منتقل كرد و به كار گرفت. هر چند

 

عراقي ها وقتي متوجه اين قضيه شدند با خمپاره شروع كردند به تيراندازي اما آقاي طرحچي با ويراژ رفتن

 

توانست لودر ها را عقب بياورد.

 

اوايل سال 1360 ما تازه ازدواج كرده بوديم .يك سال و خورده اي از ازدواجمان گذشته بود كه روزي

 

 محمد طرح چي را ديدم و به ايشان گفتم: محمد چرا به فكر ازدواج نيستيد. ايشان سكوت اختيار كرد و ما

 

گفتيم اگر مايل باشيد ما يك سري افرادي را مي شناسيم از خواهرهاي كه با جهاد ارتباط داشتند ما چند

 

نفري را تحقيق كنيم و نهايتاً شما انتخاب كن .ايشان گفت: باشد. قبول كرد.

 

با مشورت يكي از دوستان كه در اين جور كارها خيلي فعال بودچند خواهر را شناسائي كرديم و هر 15

 

روز به محمد تلفني گزارش مي داديم تا اينكه در جمع بندي نهايتاً به يك نفر از خواهرهاي خيلي خوب و

 

حزب اللهي كه واقعاً خانم شريفي بود رسيديم و خلق و خوي و خصوصيات ايشان را كه براي محمد گفتيم.

 

ايشان پسنديدند و قرار شد كار ازدواج صورت بگيرد 15 روز قبل از شهادتش ما اين جمع بندي را خدمت

 

ايشان توضيح داديم و گفتيم سريع بايد بيائيد و اقدام بكنيد. يك هفته گذشت و بعد از يك هفته دوباره ما فشار

 

آورديم كه هر طور شده بايد ظرف دو و سه روز آينده مشهد باشيد. ايشان پشت تلفن به اين بنده فهماند

 

كه عملياتي در پيش است و گفت دو سه روز بعد از عمليات مشهد است. در واقع صحبت آخر ما با ايشان سه

 

روز قبل از شهادتش بود، عمليات شروع شد و روز اول يا دوم عمليات به ما خبر دادند محمد طرحچي شهيد

 

شده. براي ما خيلي سخت بود.

 

به خصوص آن سيري را كه ما براي ازدواج ايشان دنبال كرده بوديم. وقتي فهميديم كه ايشان در حالت نماز

 

 بر اثر اصابت گلوله خمپاره به شهادت رسيده است

 

ناصر خالقي:

 

با شروع جنگ تحميلي ما به عنوان جهادگر به جبهه اعزام شديم و برنامه‌ريزي كرديم تا كارهاي پشتيباني

 

انجام شود ولي جبهه ما خيلي طولاني نشد و همان ماه اول در يك شبيخوني بنده دستگير و اسير شدم و به

 

اردوگاهها رفتيم ولي هميشه خاطرات و ياد آقاي طرحچي با ما بود . در يكي از شب ها راديوي عراق را

 

گوش مي داديم ، اطلاعيه اي خوانده شد كه ما يكي از فرماندهان جبهه ايران به نام محمد طرحچي را كشتيم.

 

 آنجا متوجه شدم كه طرحچي به شهادت رسيده است. عراقي‌ها خوشحالي مي كردند كه يكي از افراد جهادگر

 

 و به زبان خودشان يكي از سربازان خميني را ما كشته اند.يادم است قبل از انقلاب يك روز به اتفاق محمد

 

طرح چي و جمعي ديگر به كوه رفته بوديم. در بين راه ايشان به شدت تب كرد و حالش بد شد به طوري

 

كه ما گفتيم شما برو استراحت كن ما خودمان برنامه را كه چند روز هست طي مي كنيم و مي آييم. آقاي

 

طرحچي گفت: نه من خوبم، مشكلي ندارم و با خوردن قرص مسكن خودش را تا بالا كشيد. آن بالا يك كمپي

 

داشتيم كه وسايلمان را آنجا مي گذاشتيم و تا قلّه مي رفتيم. ده ساعتي طول مي كشيد و بعد برمي گشتيم. ايشان

 

در تب شديدي مي سوخت اما حاضر نشد يكي از ما پيشش بماند. گفت: نه اگر كسي بماند احساس مي كند

 

برنامه اش ناقص شده و ته دلش به شكلي از برنامه ناراضي مي شود. ما تا قلّه رفتيم ،وقتي برگشتيم بچه ها

 

پشت چادر كه رسيدند مقداري با ايشان شوخي كردند. صداي گرگ و ... در آوردند. ايشان مي گفت: تمام

 

مدتي كه شما نبوديد من در تب شديدي مي‌سوختم و به هذيان مبتلا شده بودم ولي نمي خواستم برنامه شما

 

 ناقص اجرا شود.

 

محمد تقي امان پور:

 

وقتي كه امام فرمودند حصر آبادان بايد شكسته شود همه به فكر اين بوديم كه راه‌حلي پيدا كنيم براي شكستن

 

حصر آبادان نشستيم و فكر كرديم. يكي از بهترين راه‌حل‌ها اين بود كه بتوانيم عبور و رفت و آمد زميني به

 

آبادان داشته باشيم . اگر مي‌خواست نبردي از سوي آبادان آغاز شود ما به توپ و تانك نيروهاي زرهي نياز

 

داشتيم و تدارك و حمايت از راه دور با هلي كوپتر فوق العاده سخت بود. اين ايده را ايشان پروراند يك دفعه

 

 ما رفتيم و همان منطقه را به اتفاق محمد طرحچي شناسايي كرديم. خيلي جاي بدي بود و واقعاً امكان جاده

 

سازي نبود. يك بار ديگر آقاي طرحچي با حسن هاشمي رفت و آنجا را شناسايي كرد. آقاي هاشمي براي من

 

تعريف مي‌كرد كه در شناسايي به منطقه عراقي ها خيلي نزديك شده بوديم و فكر مي كرديم كه اينها نيروهاي

 

خودي هستند. چند جيپ آنجا ايستاده بودند و منتظر. كمي كه جلوتر رفتيم پياده شديم كه زمين را نگاه كنيم يك

 

مرتبه احساس كرديم اين عراقي هستند. محمد پريد پشت ماشين و گفت سوار شو و سريع شروع كرد به

 

دور زدن و با يك شجاعتي در حالي كه از زمين و آسمان گلوله مي باريد از منطقه دور شديم. اين شناسايي

 

محمد باعث شده بود كه وجب به وجب آن منطقه را خوب

 

بداند كه چه خبر است و جاده اي را كه طراحي كرده بود به گونه اي بود كه ما با خيال راحت از روز شروع

 

 تا روز پايان با اين كه عراقي ها از مارد به آبادان آمده بودند ولي انصافاً نتوانستند مانعي ايجاد كنند و يا

 

نزديك شوند و جلوي توقف اين كار را بگيرند . اين جاده به درستي و به سرعت كشيده شد و اولين قدم در

 

شكستن حصر آبادان برداشته شد. بعضاً كه لودر و بولدوزرها خراب مي شدند به دليل كمبود امكانات ايشان

 

مي دانست كه در كجاي جبهه لودر خراب شده و يا به گل نشسته مي رفت و قطعه ي مورد نياز را باز

 

مي كرد و مي آورد و دستگاه را راه اندازي مي كرد. منتظر نمي ماند كه قطعه از اهواز يا تهران برسد.

 

در فاصله‌ي اتمام اين جاده ايشان يك سفري به تهران رفتند و خيلي سفارش اين جاده را به من كرد.

 

فرماندهي عمليات اين جاده را در غياب خودش به سيد محمد شهشهان سپرده بود. اين آقا سيد آنجا كار

 

مي كرد و ما هم در خدمتش بوديم و كمك مي كرديم. در ضمن به ايشان گفته بود لودر و بولدوزر عراقي كه

 

آسيب ديده است ،بلااستفاده افتاده است و در صورت نياز به قطعه مي رفت و از آنها باز كن بياور.

 

 روزي شهشهان بلند مي‌شود و به سوسنگرد مي رود كه از آنجا قطعه اي باز كند و بياورد. وقتي وارد

 

 جهاد سوسنگرد مي شود آنجا را گلوله باران مي كنند و ايشان شهيد مي شود. وقتي آقاي طرحچي آمد

 

همديگر را در آغوش گرفتيم و ايشان خيلي متأثر بود و گريه مي كرد. خيلي گله مند بود و گفت چرا امانت

 

 مرا حفظ نكردي و نتوانستي دو روز امانتي را كه به شما سپرده بودم حفظ كنيد. ايشان سريع جاده را تمام كرد.

 

محمد تقي امان پور:

 

آن زمان غذاهايي كه جهادي ها و سپاهي ها مي خوردند غذاي خوبش لوبيا بود، اگر گير مي آمد. ما يك

 

دوستي داشتيم در آشپزخانه ي جهاد به نام آقاي مهندس ساغروانيان، ايشان صبح نان پنير و انگور مي داد

 

و يا پنير و گوجه فرنگي و ظهر نان پنير و انگور و شب نان پنير و هندوانه. اين غذاي رسمي شده بود. يك

 

روز آقاي طرحچي مي گفت: اگر صدام ما را نكشد اين مهندس ساغروانيان ما را مي كشد. اين چه غذايي است

 

كه مي دهي، ما داريم مي جنگيم.

 

ناصر ابراهيمي:

 

من با آقاي طرحچي در بوشهر آشنا شدم. ايشان مرا به كردستان اعزام كرد. بعد از شروع جنگ تحميلي به

 

تهران آمدم كه براي رفتن به جبهه آماده شوم. آن زمان جز به آمبولانس و رانندة آمبولانس به چيز ديگري

 

نياز نبود. من سراغ طرحچي را گرفتم،

 

گفتند ايشان به خوزستان رفته اند. اين ور و آن ور اينقدر زديم تا يك آمبولانس پيدا كرديم و آمديم به منطقه.

 

هر چه گشتم نتوانستم طرحچي را پيدا كنم. فقط مي دانستم كجا مستقر است. توي جادة خرمشهر با ارتش

 

كاررا شروع كرديم تا اينكه يك روز به طرحچي برخورد کردم و از من سؤال كرد اينجا چكار مي كني؟

 

 گفتم: من دكتر اينها هستم. گفت: من دارم دنبال شما مي گردم براي يك كار خيلي مهم. با يك مكافاتي ما را

 

 از برادران ارتش گرفت و برد لب كارون و گفت: يك عده زن و بچه هاي مردم رفته اند آن طرف كارون و

 

 مي گويند اگر با گاو و گوسفندهايمان ما را برمي گردانيد، برمي گرديم و گر نه به عراق مي رويم.

 

بلافاصله به پادگان دغاغله رفتيم و هفت و هشت تا قايق خيلي بزرگ آلومينيومي برداشتيم آورديم و اين

 

قايق ها را كنار كارون به همديگر وصل كرديم و تخته هايي را به اين ها وصل كرديم و يك صفحة خيلي

 

بزرگ شد. اين صفحه را برداشتيم از اين طرف كارون با طناب به آن طرف كارون وصل كرديم و گاو و

 

گوسفند و تراكتور و زن و بچه ها را با اين وسيله به اين طرف كارون انتقال داديم. آقاي طرحچي از اين

 

كار و سرعت عملي كه انجام داده بوديم خيلي خوشحال شدند. كار را از آنجا شروع كرديم.

فكر مي كنم سال چهل و سه، چهل و چهار در دبيرستان نصرت آباد ملكي آن روز و مصطفي خميني حال

 

وارد تحصيل شدم. سال اول با محمد طرحچي آشنا شدم اين آشنايي در سال دوم دبيرستان بيشتر شد.

 

دليل بيشتر شدن آشنايي ما با ايشان به اين خاطر بود كه سال دوم دبيرستان مصادف شده بود با فوت مادرش.

 

ايشان يك انشايي را در مدح مادر و سوز و گداز از دست دادن مادر نوشته بود و آمد اين انشاء را سر كلاس

 

خواند و براي ما و ديگر شاگردان كلاس و معلم جاذبة زيادي داشت. خوب آن زمان با سن كمي كه داشتيم به

 

ابعاد عاطفي و روحي طرحچي بيشتر پي برديم. هم از نظر روحي خيلي حساس و نكته سنج و دقيق بود هم

 

 از نظر درس شاگرد ممتاز بود.

 

ناصر ابراهيمي:

 

محمد طرحچي اولين بولدوزر را توي جادة خرمشهر آورد و آنجا اولين خاكريز را زديم. خاكريز را كه

 

زديم جنگ شكل ديگري گرفت. بچه ها رفتند پشت خاكريز مستقر شدند و دشمن را با دوربين مي ديدند

 

و اين امر باعث شد كه تلفات ما كم شود. چند اكيپ از جهاد خراشان شروع كردند به خاكريز زدن و

 

كارهاي مهندسي را انجام دادن. آقاي طرحچي روزي به من گفت: بيا برويم آبادان. جادة اصلي دست دشمن

 

 بود. از بي راهه مقداري رفتيم.اما بقية مسير باتلاق و گل و لاي بود. گفت: برويم توي باتلاق ها جاده

 

بزنيم. جاده اي را آنجا با بچه هاي شيراز شروع كردند. با كمپرسي كار شروع شد. يك مهندسي هم بود

 

كه از خارج آمده بود به نام شهشهاني كه خودش اصفهاني بود اما خانمش خارجي. ايشان آقاي طرحچي را

 

مسؤول آن جاده گذاشت و با سرعت كار داشت پيش مي رفت. ما به سوسنگرد رفتيم و يك سري كارها را

 

از آنجا شروع كرديم. يك راه باريكه اي براي سوسنگرد بود آن را تقويت كرديم كه بشود راحت رفت. تا

 

اينكه مهندس شهشهاني پيغام داده بود كه تنها لودري كه دارم اين قطعه اش آسيب ديده و اين قطعه اينجا پيدا

 

نمي شود. مهندس طرحچي به من گفت: برو سوسنگرد ببين اين قطعه را پيدا مي كني. بعد ديدم خود

 

شهشهاني آمد دنبال قطعه و قطعه را به او داديم و رفت وبعد ديديم خبر شهادتش را آوردند. آن جاده تقريباً

 

تمام شده بود. مهندس طرحچي گفت: بلند شو برويم آن جاده را ببينيم. در راه برگشت كنار اروندرود نشستيم.

 

آقاي طرحچي گفت: عراقي ها چطوري آمدند اين طرف كارون؟ گفتم: حتماً پل زدند. گفت: اگر اين پل ها را

 

بتوانيم بگيريم چه اتفاقي مي افتد. يك لوله اي قطور از طرف اهواز آمده بود براي پالايشگاه آبادان كه

 

نفت خام را انتقال مي داد. گفت اگر اين لوله را پمپاژ كنيم بفرستيم توي كارون نفت رو مي ايستد يا زير؟

 

گفتم رو مي ايستد. گفت: پس نفت مي رود روي سينة پل مي ايستد. نفت را اگر آتش بزنيم چطور مي شود؟

 

گفتم: آتش مي گيرد، درست است كه آهن است ولي ديگر رفت و آمد نمي توانيم بكنيم، از آنجا به اهواز آمديم.

 

بعد از شهادت برادر طرحچي به آقاي ناجيان گفتم: محمد يك چنين طرحي را به من پيشنهاد كرده بود.

 

 گفت: برويم با سپاه موضوع را درميان بگذاريم. وقتي طرح را به بچه هاي سپاه گفتيم مي گفتند اين بهترين

 

فكر است بايد عملي كنيم. بيل مكانيكي را آورديم و به راننده اش، رحيم ملايي گفتيم زمين را شروع كن به

 

شكافتن. يك جوي خيلي عظيمي به طرف كارون درست كرديم.

 

بعد هم موضوع را با بچه هاي ارتش و شركت نفت درميان گذاشتند و گفتند ما چنين طرحي داريم و

 

مي خواهيم عمليات انجام دهيم. آمديم و لولة نفت را شكافتيم. تمام كارهاي عمليات شكل گرفته بود. درون

 

يك قايق هم يك بمب ساعتي گذاشتيم كه وقتي مي خواهيم آتش بزنيم از طرف عراقي ها آتش صورت بگيرد.

 

قرار بود قايق را رها كنيم بره و به پل آهني بخورد و انفجار صورت بگيرد. شب موعود فرارسيد. از

 

ساعت 2 بعد از ظهر پمپاژ نفت شروع شد شما حساب كنيد لوله اي به قطر يك و نيم متر وقتي پمپاژ بشود

 

چقدر نفت وارد رودخانة كارون مي شود. وقتي بچه ها شناسايي كرده بودند ساعت 10 شب اعلام كردند

 

كه نفت به تمام سطح رودخانه رسيده است، حتي به پل عراقي ها هم رسيده بود. بوي نفت تمام منطقه را

 

گرفته بود. اما هيچ كس نمي دانست جريان چيست، چون روي جوي را هم پوشانده بوديم كه ديده نشود.

 

 نفت فقط وارد كارون مي شد. ساعت 2 نيمه شب قرار بود عمليات انجام شود اما متأسفانه ساعت يازده ونيم

 

شب بود كه يك گلولة دشمن از آن طرف وسط جوي نفت اصابت كرد و از طرف ما آتش گرفت. بلافاصله

 

به شركت نفت بي سيم زديم و نفت را قطع كردند. كنار رودخانة كارون نيروهاي خودي،

 

مهمات و ... زياد بود. شعله هاي آتش هم همين طور توي آسمان زبانه مي كشيد.پهناي رود كارون 200

 

متر بود. از آنجايي كه ما پمپاژ كرده بوديم تا پل عراقي ها حدود 10 كيلومتر، شما در نظر بگيريد كه چه

 

جهنمي درست شده بود تمام بي سيم هاي خودي و عراقي مي‌خواستند بدانند اين آتش چيست. هيچ كس به فكر

 

جنگيدن نبود. بچه هاي سپاه به خط زدند و فكر مي كنم عمليات بعد از دو ساعت ونيم پايان يافت كه يادم است

 

آقاي هاشمي رفسنجاني در خطبه هاي نماز جمعه گفته بود كه ما ده روز براي اين عمليات پيش بيني كرده

 

بوديم كه به حمدلله دو ساعت و نيم عمليات به پايان رسيدو وقتي كنار پل رفتيم ديديم تمام عراقي ها سوخته اند

 

و زغال شده بودند. آنهايي هم كه نتوانسته بودند به اين طرف كارون فرار كنند به درك واصل شده بودند

 

كه با بولدوزر روي جنازة آنها خاك ريختيم. شايد الان هم هزاران عراقي زير خاك باشند. اين عمليات

 

توسط طرحچي طراحي شد و به وسيلة ناجيان انجام شد و هر دو نفر نيز به شهادت رسيدند.