شهید بابایی

 

شهید عباس بابایی /تاریخ تولد :1329/تاریخ شهادت :15/5/1366/ محل تولد:قزوین/ مزار شهید :گلزار شهدای قزوین

زندگینامه

عباس بابایی در سال 1329 در شهر قزوین دیده به جهان گشود. پس از اخذ مدرک دیپلم در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود به دلیل علاقه ای که به پرواز داشت در رشته خلبانی ادامه تحصیل داد. تحصیلات خود را در این رشته در ایالات متحده آمریکا گذراند و پس از اخذ مدرک کارشناسی ارشد به ایران بازگشت. خلوص و سادگی بارزترین ویژگی شخصیتی او بود. با رسیدن به درجه سرهنگ دومی فرمانده پایگاه هوایی اصفهان شد و پس از عمری تلاش مداوم و ثبت خاطراتی شیرین و افتخار عقاب تیز پرواز جمهوری اسلامی در پانزدهم مرداد 1366 مصادف با عید سعید فطر بار سفر را بست و به علت اصابت گلوله  به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی پر کشید و در دل تاریخ ایران جاودانه شد.(منبع:کتاب پرواز تا بی نهایت)

خاطرات

سال 1361 باید پسرم اعزام می شد. من شوهر خاله عباس بودم و امید داشتم به واسطه آشنایی با عباس،پسرم به جبهه اعزام نشود. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم عصبانی شد سه مرتبه خواسته ام را تکرار کردم اما او هر بار گفت :بیاید آموزشی را در اصفهان باشد ولی بعد باید برود به جبهه . یخ کردم و گفتم : عباس جان این همه راه را آمدم تا پسر خاله ات را جبهه نبرن... حرفم راقطع کرد و با حالتی که نشان از خشم و تاسف داشت، گفت:من نمی توانم چنین کاری بکنم از من ساخته نیست که چون فرمانده پایگاهم ، بچه های مردم را بفرستم جبهه و فامیل های خودم را پیشم نگه دارم

محمد سعيد نيا:
در سيره پيامبر گرامي اكرم (ص) آمده است كه آن حضرت «كم هزينه و بسيار بخشنده و ياري كننده» بودند. از ويژگيهاي آشكار عباس، سادگي و بي پيراگي او بود. مي خواهم بگويم كه عباس نيز واقعاً داراي شخصيتي اينچنين بود. او هر چه داشت به دوستاني كه احساس مي كرد بدان نياز دارند مي داد و كمتر يا بهتر است بگويم «اصلاً» به فكر خود نبود. او به هيچ وجه اهلِ تكلّف و تجمّل نبود. به ياد دارم در پايان دوره آموزش خلباني در آمريكا، هنگامي كه به ايران باز مي گشت، به همراهِ خانواده براي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بوديم. پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپيما بر زمين نشست و دقايقي بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات كريدم. پس از روبوسي و خوش آمد گوئي، او از من خواست تا به قسمت ترخيص فرودگاه بروم و وسايلش را تحويل بگيرم. رفتم و مدتي را به انتظار نشستم تا سرانجام بار و اثاثيه عباس را تحويل گرفتم. چمدان و ساك او از همه ساكها و لوازم ديگر مسافرين كم حجم‌تر به نظر مي آمد. در بين راه به شوخي از او پرسيدم:ـ براي ما سوغات چه آورده اي؟ ان شاء الله كه چيز قابل توجهي است.
او مثل هميشه لبخندي زد و سرش را با علامت پاسخ مثبت تكان داد. ما به راه افتاديم. پس از ساعتي كه به منزل رسيديم، تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از اين كه پس از مدتها دوري از ايران، دوباره او را مي ديدند خيلي خوشحال بودند. چند ساعتي به ديده بوسي و احوالپرسي گذشت. وقتي كه خانه خلوت شده بود به شوخي گفتم:
حالا نوبت وارسي سوغاتيهاي عباس آقاست.
عباس چمدان را باز كرد. با كمال شگفتي مشاهده كرديم، آبريزي را كه با خود از ايران برده بود در ميان نايلوني پيچيده و در كنار آن چند دست لباس دانشجويي و لباس خلباني نهاده است. در ساك دستي‌اش هم تعدادي نوار «تعزيه» و يك مجلّد «قرآن» و كتاب «مفاتيج الجنان» همراه با تعدادي كتاب فنّي و پروازي به زبان انگليسي بود. خنديدم و گفتم:ـ مرد حسابي! من بيش از پنجاه، شصت تومان بنزين سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تو از آن طرف دنيا اين آبريز را آورده اي؟!
در حالي كه به نشانه شرمندگي، سرش را به زير انداخته بود، برگشت و با لهجه شيرين قزويني گفت:
ـ تو كه ميداني؛ آنجا آنقدر گراني است كه حد ندارد.
آن روز شايد ديگران به مقصود او پي نبردند؛ ولي من با سابقه اي كه از او سراغ داشتم، منظور او را از «گراني» دريافتم و به يقين دانستم كه عباس آنچه را كه مازاد بر مخارج خويش بوده، به نشاني دوستان و آشنايان بي بضاعتش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست، نامي و نشاني از عباس نمي‌يافته است.

اقدس بابايي:
هميشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشك و ترجيحاً دكتر داروساز شود. شايد اين بدان علّت بود كه خودش كمك داروساز بود و چنين مي پنداشت كه اگر عباس پزشكي بخواند، در آينده خواهد توانست با دريافت جواز داروخانه، در كنار هم كار كنند، از اين رو در تعطيلات تابستان يكي از سالها كه عباس در دبيرستان درس مي خواندند او را به داروخانه اي معرفي مي كند و از مسئول داروخانه مي خواهد تا مهارتهاي نسخه خواني را به او بياموزد. خاطرم هست كه عباس هيچ علاقه اي به كار در داروخانه نداشت؛ ولي مثل هميشه به خاطر احترام به خواسته پدر پذيرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به كار برد.مدتها گذشت و عباس پس از پايان تحصيلات متوسطه در كنكور دانشكده پزشكي و آزمون ورودي دانشكده خلباني به طور همزمان پذيرفته شد؛ ولي چون علاقه اي به پزشكي نداشت و به خاطر اشتياقِ فراواني كه به استخدام در نيروي هوايي داشت به دانشكده خلباني رفت. پس از گذرانيدن دوره هاي مقدماتي به منظور ادامه تحصيل عازم آمريكا شد و پس از پايان دوره خلباني هواپيماهاي شكاري به ايران بازگشت و ما به شكرانه بازگشت او از آمريكا، گوسفندي قرباني كرديم.يكي دو روز بعد به هنگام تقسيم گوشت ميان افراد بي بضاعت، در حال عبور از كنار آن داروخانه بوديم كه ناگهان عباس اتومبيل را متوقف كرد و گفت:ـ چند لحظه در ماشين بمانيد؛ من سري به داروخانه مي زنم و فوري بر مي گردم.
عباس رفت و بعد از زماني تقريباً طولاني برگشت. از او پرسيدم:ـ چه كار داشتي؟ چرا اين قدر دير آمدي؟ آخر گوشتها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زير انداخت و چيزي نگفت و وقتي پافشاري مرا ديد گفت:ـ حدود هفت، هشت سال پيش در اين داروخانه كار مي كردم. روزي صاحب اين داروخانه به من حرف ركيكي و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمي توانستم از خودم دفاع كنم. به تلافي آن حرفِ زشت، فلاكس چاي او را شكستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت كنم و پولش را بپردازم.

جواد بابايي:
من برادر بزرگ عباس هستم. ما با هم بسيار صميمي بوديم و او احترام خاصي براي من قائل بود. به همين خاطر هميشه مرا «داداشي» صدا مي زد. خاطرم هست روزهايي كه به مدرسه مي رفتيم، هر روز مادرمان به هر كدام از ما پنج ريال براي خريد لوازم مورد نيازمان مي داد. من هر روز با خريدن شكلات و يا آدامس، خيلي زود پولم را خرج مي كردم؛ ولي عباس عادت داشت كه هر چه را با پنج ريال مي خريد با همكلاس هايش، كه عموماً وضع مالي خوبي هم نداشتند، بخورد. او هميشه از حق خود به نفع ديگران مي گذشت؛ اما وقتي احساس مي كرد كه به او ستمي شده است بسيار جدّي و قاطع وارد عمل مي شد و آنقدر پايداري مي كرد تا حق خود را مي گرفت.به ياد دارم وقتي عباس هفت ويا هشت ساله بود، روزي بر اثر موضوعي كه خوب در خاطرم نيست بين من و او مشاجره لفظي درگرفت. من عباس را به كاري كه انجام نداده بود متهّم كردم. او كه از حرف من به شدت ناراحت شده بود، اصرار داشت كه او آن كار را انجام نداده و البته معلوم شد كه حق با عباس بوده است؛ ولي من به گفته او اعتنا نمي كردم و همچنان تكرار مي كردم كه او مرتكب آن كار شده است. عباس كه از سماجت من به خشم آمده بود. ناگاه فرياد زد:
ـ نه. من اين كار را انجام نداده ام.آنگاه، در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندام قوي تري نسبت به من داشت، مرا بر زمين انداخت و در نتيجه دندان من شكست. آن روز عباس وقتي از شكسته شدن دندان من باخبر شد، به شدت متأثر شد و معذرت خواست. بعدها او هر وقت در مقابل من مي نشست و چشم به صورتم مي دوخت، گويا به ياد آن حادثه مي افتاد و زير لب با خود چيزي مي گفت. از چهره‌اش پيدا بود كه هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگي مي كند. سالها گذشت؛ تا اينكه در اين اواخر خداوند لطف كرد و من خانه اي خريدم و يك طبقه آن را اجاره دادم و بعدها معلوم شد مستأجري كه به خانه ما آمده، خانواده اي بي بند و بار و موجب آزار و اذيت همسايه‌ها بود. يك روز عباس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذكّر بدهم، شايد رفتارشان را اصلاح كنند؛ ولي من هر چند بار كه يادآوري كردم نتيجه اي نگرفتم. سرانجام عباس از من خواست تا عذر آنها را بخواهم. من گفتم مبلغي از مستأجر به وديعه گرفته ايم و در حال حاضر بازپس دادن آن برايم مشكل است. عباس گفت كه نگران نباشد من برايتان پول تهيه مي كنم.دو روز بعد مبلغ مورد نياز را به من داد و سفارش كرد تا به آنها سخت نگيرم و فرصت كافي بدهم تا منزل را تخليه كنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نيز منزل را ترك كرد.از اين رويداد يك سال گذشت. روزي من آن مقدار پول را كه به عباس به من داده بود تهيه كردم تا به او باز پس دهم؛ ولي او از گرفتن پول امتناع كرد و من هر چه اصرار كردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتي كه پافشاري مرا ديد رو به من كرد و با لحني شرمگين گفت:
ـ داداشي! من به تو بدهكارم.بعدها دانستم كه اين مبلغ ديه همان دنداني است كه او در دوران كودكي از من شكسته است.

عظيم دربند سري:
اوايل سال 1349 در كلاس آموزش زبان انگليسي مركز آموزشهاي هوايي درس مي خواندم و سمت ارشدي كلاس را داشتم؛ از آغاز تشكيل كلاس چند روزي مي گذشت كه دانشجوي تازه واردي به ما ملحق شد كه بعدها فهميدم نامش عباس بابايي است. مقررات كلاس در ارتش حكم مي كرد، آن كس كه درجه‌اش بالاتر است ارشد كلاس باشد. درجه من «هنرآموز» بود و درجه او «دانشجو» و از من بالاتر بود. لذا طبيعي بود كه او بايد به من اعتراض كند و دست كم از من فرمانبرداري نكند؛ ولي برخلاف انتظار همه، خيلي عادي، مثل ديگران آنچه را كه من مي گفتم انجام مي داد. از وظايف ارشد، يكي اين بود كه بايد هر روز در پايان درس «اتيكت» يكي از شاگردان را جهت نظافت كلاس مي گرفت و به مسئول ساختمان مي داد. آن روز نوبت بابايي بود.من در حالي كه احساس مي كردم سكوت عباس تا به حال از سر آگاهي دادن به من بوده است و شايد از اين حركت من به خشم بيايد و رودرروي من بايستد، با حالتي مضطرب به نزديكش رفتم و از او خواستم تا اتيكتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خيلي ساده و مؤدبّانه اتيكت را به من تحويل داد.وقتي اتيكت عباس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالي كه شگفت زده به نظر مي آمد با صداي بلند، به من گفت:ـ اين كه دانشجوست! گفتم:ـ بله:با عصبانيت گفت:ـ جايي كه دانشجو در كلاس است تو چرا ارشد هستي؟ خيلي زود برو و جاروب او را بگير و خودت كلاس را نظافت كن. از فردا هم او ارشد كلاس است؛ نه تو.من به ناچار به كلاس برگشتم. ديدم بابايي در حال نظافت كردن است. هر چه كوشيدم تا جاروب را از دستش بگيرم او نپذيرفت و گفت:ـ چه اشكالي دارد؟
برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اينكه حرفي بزند از پشت ميزش بلند شد و به سمت كلاس حركت كرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جويا شد و وقتي نتوانست بابايي را از نظافت كردن باز دارد، گفت:ـ مقررات حكم مي كند كه شما ارشد باشيد.عباس لبخندي زد و پاسخ داد:ـ اما من ارشديت ايشان را مي پسندم؛ پس ترجيح مي دهم كه ايشان ارشد باشند؛ نه من. او هر چه كوشيد نتوانست عباس را قانع كند و آن روز گذشت. فردا صبح كه از خواب بيدار شديم. چون طبق دستور، من بايد سمت ارشدي را به بابايي واگذار مي كردم، براي چندمين بار از او خواستم تا ارشديت را بپذيرد؛ ولي او گفت:ـ چون از ابتداي دوره شما ارشد بوده‌ايد تا پايان دوره هم شما ارشد باشيد و از شما مي خواهم ديگر پيرامون اين موضوع حرفي نزنيد.بي تكلّفي او در من خيلي تأثير گذاشته بود. حركت آن روز عباس برايم بسيار شگفت آور بود؛ ولي بعدها كه با او بيشتر آشنا شدم دانستم كه او همواره سعي مي كرد تا نفس خود را از ميان بردارد و اگر آن روز ارشديت را نپذيرفت صرفاً به اين دليل بود.از آن روز به بعد دوستي من و عباس شروع شد. در يكي از زنگهاي تفريح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز كرد. از من پرسيد:ـ نماز مي خواني؟گفتم:ـ گاهي وقتها.گفت:ـ كجاهاي قرآن را از حفظ هستي؟گفتم:ـ چيزي از قرآن حفظ نيستم.گفت:ـ مي خواهي آياتي از قرآن را به تو ياد بدهم كه نامش «آيت الكرسي» است؟سپس شروع كرد در مورد فضيلتهاي آيت الكرسي صحبت كردن. من زير بار حرفهاي او نمي رفتم؛ ولي او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفريح بعدي، قرآن كوچكي از جيبش بيرون آورد كه همان آيت الكرسي در آن نوشته شده بود و گفت:ـ بيا ببينم مي تواني قرآن بخواني؟من شروع به خواندن كردم و همه را غلط مي خواندم. او با آرامش و متانت، دو، سه مرتبه آن آيه را خواند و گفت:ـ مي تواني اين سوره را حفظ كني؟به اين ترتيب در زنگهاي تفريح با هم بوديم و پيوسته با من قرآن كار مي كرد. يادم هست كه كلاس پانزده روزه ما تمام شد و من با عنايت و تلاش عباس آيت الكرسي و سوره هاي «والّيل» و «والشّمس» را حفظ كرده بودم. ديگر من و عباس با هم خيلي دوست شده بوديم. كلاس بعدي را كه مي خواستيم شروع كنيم چون استادمان خانمي آمريكايي بود، او به من پيشنهاد كرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برويم و از او بخواهيم تا كلاس ما را به جابجا كند. او در تلاش بود تا به كلاس برويم كه استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاريهاي عباس، او موفق شد تا كلاس را تغيير دهد. پس از پايان دوره آموزشي زبان، عباس براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت و با رفتن او من احساس تنهايي مي كردم.چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومي در پايگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوري از عباس برايم خيلي سخت بود؛ به همين خاطر به سختي نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشاني او را در آمريكا گرفتم. نامه اي به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو كردم. در نامه اي كه عباس براي من فرستاد عكسي از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزيه حضرت ابوالفضل (ع) را بگيرم و براي او بفرستم. در طول مدتي كه عباس در آمريكا بود از طريق نامه با يكديگر در تماس بوديم.به ياد دارم تابستان سال 1352 بود، در يك روز گرم كه پس از پايان كار به خانه رفته و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. لحظه اي بعد همسرم برگشت و گفت:ـ مردي با شما كار دارد.من به نزديك در رفتم. ناباورانه ديدم عباس است. او از آمريكا برگشته بود. با خوشحالي يكديگر را در آغوش گرفتيم و به داخل منزل رفتيم. گفت كه فارغ التحصيل شده و اكنون به عنوان خلبان شكاري به پايگاه منتقل شده است. از اين كه دانستم دوباره با عباس خواهم بود خيلي خوشحال شدم و خدا را شكر كردم. هواي خانه خيلي گرم بود؛ به همين خاطر عباس رو به من كرد و گفت:عظيم! خانه تان چرا اينقدر گرم است؟
گفتم:ـ عباس جان! كولر كه نداريم، براي اين كه خنك بشويم. اول يك دوش مي گيريم، بعد هم مي رويم زير پنكه مي نشينيم.احساس كردم عباس از اين وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع صحبت را تغيير دادم. آن شب تا دير وقت با هم بوديم. آخر شب او خداحافظي كرد و رفت. فرداي آن روز ديدم عباس با يك كولر آبي به منزل ما آمد. گفت:ـ عظيم! ببخشيد ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اينجا نبودم، هديه ام را حالا آورده ام.من و همسرم از هديه عباس خوشحال شديم. اين در حالي بود كه عباس حقوق چنداني دريافت نمي‌كرد؛ و من يقين داشتم اين كولر را به سختي تهيه كرده بود.

اقدس بابايي:
در سال 1353 همراه همسرم (آقاي سعيدنيا)، كه از کارکنان نيروي هوايي است، در منازل سازماني پايگاه دزفول زندگي مي كرديم. حدود دو سال مي شد كه عباس از آمريكا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تكميلي خلباني هواپيماي « F-5» به پايگاه دزفول منتقل شده بود. در آن زمان او هنوز ازدواج نكرده و بيشتر وقتها در كنار ما بود.به ياد دارم روزي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل كار به خانه ما آمد. چهره‌اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد. وقتي دليل آن را جويا شدم. با افسردگي گفت:
ـ نمي دانم چه كار كنم؟ به من دستور داده اند كه امروز را روزه نگيرم.با شگفتي پرسيدم:ـ براي چه؟عباس ادامه داد:ـ يكي از ژنرالهاي آمريكايي به پايگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه و با خلبانان بخورد؛ به همين خاطر فرمانده پايگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگيرند.
او را دلداري دادم و گفتم:ـ عباس جان! خدا بزرگ است. شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد.او در حالي كه افسرده و غمگين خانه را ترك مي كرد، رو به من كرد و گفت:ـ خدا كند همانطور كه تو مي گويي بشود.ساعت سه بعدازظهر بود كه عباس به منزل ما آمد. او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. با ديدن من گفت:ـ آباجي هنوز روزه هستم.من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف كند. عباس كمي به فكر فرو رفت و در حالي كه از پنجره به دور دست مي نگريست، آهي كشيد و گفت:ـ آباجي! ژنرالي كه قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر، به هنگام پرواز با كايت در سدّ دز سقوط كرد و كشته شد.

صديقه حكمت:
از ابتداي ازدواج تا به دنيا آمدن اولين فرزندمان «سَلمي»، عباس هميشه مي گفت: «پيامبر (ص) فرموده است: دختر رحمت است. رحمت خداوندي، و من آرزو مي كنم اولين فرزندم دختر باشد.»در دوران بارداري، به خاطر مأموريتهاي پروازي، عباس خيلي كم در كنارم بود، ولي براي به دنيا آمدن فرزندمان بيشتر از من بي تابي مي كرد. زماني كه مرا براي وضع حمل به بيمارستان قزوين بردند، عباس در پايگاه هوايي دزفول بود. به تلفن به او اطلاع داد شده كه من در بيمارستان بستري شده ام. وقتي عباس خود را به قزوين رسانيد، فرزندمان به دنيا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند.آن روز عباس سراسيمه وارد منزل شد و با ديدن من و سلما، گويي از شادي مي خواست پر در بياورد. دستهايش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت:
ـ خدايا شكرت. از تو ممنونم كه آرزويم را برآورده ساختي.سپس كنار من نشست و گفت:ـ در اتاق عمليات نشسته بودم. يكي از بچّه ها خبر داد كه تلفن مرا مي خواهد. گوشي را برداشتم. صداي داداشي بود كه مي گفت: عباس خانمت در بيمارستان در حال وضع حمل است.به دفتر كارگزيني رفتم. مرخصي گرفتم و حركت كردم. در راه به هر شهري كه مي رسيدم، بي درنگ به دنبال تلفن مي گشتم تا از حال تو جويا شوم. آخرين بار كه تماس گرفتم. دايي گفت كه فرزندت دختر است. خيلي خوشحال شدم. وقتي به قزوين رسيدم مستقيم به بيمارستان رفتم. ديدم از شما خبري نيست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده ايد و در سلامت كامل هستيد. از شدّت شادي به هر يك از پرستاران و مستخدمان كه بر مي خوردم انعامي مي دادم. شايد بعضي از آنها نمي دانستند كه دليل اين كار چيست.او وقتي تعريف مي كرد چشمهايش از شادي برق مي زد. حرفش را كه تمام كرد برخاست و دو ركعت نماز شكر به جا آورد. چند دقيقه بعد يك ورق كاغذ برداشت و روي آن چيزي نوشت و بالاي گهواره نوزاد گذاشت. پرسيدم:ـ چه كار مي كني؟كاغذ را به طرف من گرفت. روي كاغذ با خط درشت نوشته بود:« لطفاً مرا نبوسيد.»خنديدم و گفتم:اين چه كاري است كه مي كني؟
در پاسخ گفت:ـ مي داني خانم! صورت بچه به گُل مي ماند. اگر او را ببوسند اذيت مي شود. من خودم دلم برايش پر مي‌زند. اما دلم نمي آيد تا صورت او را ببوسم.در حدود سال 1355، كه يك سال از زندگي مشترك من و عباس مي گذشت، روزي از طرف يكي از دوستان عباس به ميهماني دعوت شديم.در روز مقرر، من و عباس با دختر چهل روزه‌امان به ميهماني رفتيم. پس از ورود دريافتيم كه مجلس، ميهماني معمولي نيست، بلكه جشني است كه به مناسبت سالگرد ازدواج ميزبان ترتيب داده شده است؛ ولي با شناختي كه از روحيه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند كه يك ميهماني ساده و معمولي است.وضع زننده‌اي در مجلس حاكم بود. يك لحظه عباس را ديدم كه صورتش سرخ شده و از شدّت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقيقه اي با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از ميزبان عذرخواهي كرد و از خانه بيرون آمديم.عباس در آن تاريكي شب به تندي به طرف خانه مي رفت. وقتي وارد خانه شديم بغضش تركيد و پيوسته خودش را سرزنش مي كرد كه چرا در آن مجلس شركت كرده است. سپس لحظه اي آرام گرفت و به فكر فرو رفت . بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن كرد.آن شب او مي گريست و قرآن مي خواند. شايد مي خواست تا با تلاوت قرآن غبار كدورتي را كه به خاطر شركت در آن ميهماني بر روح و جانش نشسته بود بزدايد.
خمس مال را داده ايد؟
منبع: سایت ساجد